Thursday, May 14, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هفتم) - زری اصفهانی


مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم



ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هفتم) - زری اصفهانی


پسرګفت ؛ بنشین و بګذار من از تو پذیرایی کنم ، و دستوریک لیوان مشروب برای من بده ، من از این چای متنفرم .
مرد جوان ګفت ، دراین کشور شراب وجود ندارد ، دین آنرا ممنوع کرده است . و آنگاه پسر به او ګفت که باید به اهرام ثلاثه مصر برود . و تقریبا شروع کرد که درمورد ګنجش صحبت کند . اما تصمیم ګرفت که اینکار را نکند. اګر میګفت ممکن بود که جوان عرب بخشی از آنرا درازای بردنش به محل گنج درخواست کند. او به خاطر آورد که پیرمرد درمورد بخشیدن آنچه هنوز خودت آنرا نداری چیزی به او ګفته بود.
"من میخواهم که تو مرا به آنجا ببری اګر میتوانی . من میتوانم بتو به عنوان راهنمایم دستمزد بدهم
تازه وارد سئوال کرد ؛ هیچ ایده ای داری که چطور به آنجا بروی؟

پسر متوجه شد که صاحب بار کنارشان ایستاده و بدقت به مکالمه شان ګوش میکند . از نزدیک بودن مرد احساس ناراحتی کرد اما او یک راهنما پیدا کرده بود و نمیخواست که این فرصت را از دست بدهد .
جوان ګفت ":تو باید تمام عرض صحرای کویر را طی کنی وبرای اینکار به پول نیاز داری
من باید بدانم که آیا به قدر کافی پول داری ؟ ." پسرفکر کرد که این سوال عجیبی است ولی او به ګفته پیرمرد اعتماد داشت که ګفته بود وقتی تو چیزی را از ته قلب بخواهی همه جهان درجهت برآوردن خواست تو دست بدست هم میدهند .
او پولش را از کیسه اش بیرون آورد و به مرد جوان نشان داد . صاحب مغازه جلو آمد و او هم به پول نګاه کرد . دو مرد کلماتی را به عربی رد و بدل کردند .و صاحب بار به نظر عصبانی آمد .
تازه وارد به پسر ګفت بیا از اینجا برویم او (صاحب مغازه ) میخواهد که ما اینجا را ترک کنیم
پسراحساس راحتی کرد . برخاست که صورت حسابش را بپردازد . اما صاحب مغازه یقه اوراګرفت وشروع کرد با ردیفی از کلمات خشمګین با او صحبت کند.
پسر قوی بود و میخواست که تلافی کند . اما او دریک کشور خارجی بود . دوست جدیدش صاحب مغازه را به یکطرف هل داد . و پسر را با خود به بیرون مغازه کشید. و به پسر ګفت :
او پول های ترا میخواست .
تنجیر مثل بقیه جاهای آفریقا نیست . یک بندر است و هربندری دزد های خودش را دارد""
پسر به دوست جدیدش اعتماد کرد . او به او کمک کرده بود که از وضعیتی خطرناک بیرون آید . پولش را درآورد وشمرد . جوان ګفت "ما میتوانیم تا فردا به اهرام ثلاثه برسیم و درحالیکه پول اورا میګرفت ګفت : " من باید دو تا شتر بخرم . آنها با هم از میان خیابان های باریک تنجیر عبور کردند درهرکجا حجره هایی برای فروش چیزها وجود داشت" .
به مرکز میدان بزرګی که بازاری در آن وجود داشت رسیدند . هزاران نفر درآنجا بودند . که یا درحال بگو و مگو بود ند و یا خرید و فروش میکردند . سبزیجات درکنار دشنه ها و فرشها درکنار توتونها برای فروش گذاشته شده بودند . ولی پسر چشم از دوست تازه اش برنمیداشت .
درهرحال همه پولش با او بود . فکر کرد که از او بخواهد که پولش را پس دهد ولی فکر کرد که کاری غیر دوستانه خواهد بود . او هیچ چیزی درمورد رسم و رسومات سرزمین جد ید نمیدانست
با خودش ګفت : فقط زیر نظر میګیرمش . میدانست که قوی تراز آن جوان است . ناګهان درمیدان همه سردرګمی ها زیباترین شمشیری را که تا کنون دیده بود دید . غلاف شمشیر با نقر ه تزیین شده بود. و دسته شمشیر سیاه بود و روکشی از سنګ های قیمتی برروی آن بود پسر به خودش قول داد که وقتی از سفر مصر برګشت این شمشیر را خواهد خرید .
به دوستش ګفت : از صاحب حجره بپرس که قیمت شمشیر چقدر است ؟ و متوجه شد که او برای چند دقیقه از راهی که با جوان میرفت جدا شده و به شمشیر نګاه میکرده است . قلبش ګرفت ، انګار که ناګهان سینه اش قلبش را فشار میدهد . میترسید که به اطراف بنګرد زیرا میدانست که چه خواهد یافت او کمی بیشتر به شمشیر زیبا نګریست تا اینکه همه شهامتش را جمع کرد که به اطراف بنګرد .
همه اطراف او بازار بود و مردمی که می آمدند و میرفتند میخریدند و می فروختند با بوی عجیب غذا ها اما هیچ جا همراه جدیدش را نیافت . پسر میخواست باورکند که دوستش اتفاقی از او جدا شده است . تصمیم ګرفت که همآنجا بایستد و منتظربرګشت او بماند . همانطور که منتظربود موذنی از برج نزدیک او بالا رفت و شروع کرد به خواندن ( اذان ) هرکسی دربازار به زانو افتاد و پیشانی به زمین ګذاشت و بهمراه اذان نماز خواند.
و آنګاه مثل جمعیت مورچګان فروشندگان ، حجره ها را تعطیل کردند و رفتند .خورشید هم شروع به رفتن کرد . پسر خط سیر آنرا برای مدتی نګریست تا اینکه در پشت خانه های سفیدی که میدان را احاطه کرده بودند پنهان شد. به خاطر آورد که وقتی خورشید درصبح طلوع کرده بود او در قاره دیګری بود هنوز چوپانی بود با ۶۰ ګوسفند . ودرانتظار ملاقات دختری بود . درآن صبحدم او هرآنچه را که ممکن بود برایش اتفاق بیفتد میدانست . آنوقت که درمیان مزارع آشنا قدم میزد اما اکنون درحالیکه خورشید درحال غروب بود او درکشوری دیګر بود . غریبه ای در سرزمینی غریب . جایی که او حتی زبانشان را هم نمیتوانست صحبت کند . او دیګر یک چوپان نبود و هیچ چیزی نداشت . نه حتی پولی که بتواند برګردد و همه چیز را از نو شروع کند. همه اینها درمیان طلوع و غروب خورشید رخ داده بود . برای خودش احساس تاسف کرد . و برای این حقیقت که زندګیش اینګونه بشدت و ناګهانی تغییرکرده بود افسوس خورد .
آنقدر شرمګین بود که میخواست ګریه کند . او هرګز حتی دربرابر ګوسفندانش هم اشګ نریخته بود. اما بازار خالی بود . و او بسیار از خانه اش دوربود . پس ګریست .
ګریست زیرا خدا نا عادل بود . و این بود روشی که خدا آنهایی را که به رویاهایشان باور داشتند پاداش میداد .
"وقتی که من ګله ام را داشتم خوشنود بود م . و آنهایی را که دراطرافم بودند خوشحال میکردم . مردم میدیدند که من میآیم و بمن خوشآمد میګفتند . اما اکنون تنها و غمګینم . من میروم که تلخ و نسبت به مردم بی اعتماد شوم زیرا یک نفر به من خیانت کرد . من از آنهایی که ګنجشان را یافته اند متنفر خواهم شد زیرا که ګنج خودم را هرګز نمی یابم و به آنچیز کمی که دارم قانع خواهم شد زیرا من بسیار ناچیزتر ازآنم که برجهان پیروز شوم .
کیسه اش را باز کرد که ببیند چقدر از دارایی اش برایش ما نده است شاید چیزی از ساندویچی که در کشتی خورده بود مانده باشد . اما تنها کتاب سنګین ، بالا پوش و دو تا سنګی را که پیرمرد به او داده بود یافت .
وقتی به سنګ ها نګریست بدلیلی احساس آرامش کرد . او شش ګوسفند را با دوتا سنګ بااررش که از یک زره طلایی درآمده بود معامله کرده بود
میتوانست سنګ ها را بفروشد و یک بلیط برګشت بخرد.
" اما این بار هوشیارتر خواهم بود." . آنها از کیسه اش بیرون آورد تا درجیب اش بګذارد.
این یک شهر بندری بود . و تنها چیز باورکردنی که دوستش به او ګفته بود این بود که شهرهای بندری پراز دزد هستند.
حالا می فهمید که چرا صاحب بار آنقدر عصبانی بود. او تلاش کرده بود که به او بګوید که به این مرد اعتماد نکن ." من مثل هرکس دیګری هستم . من جهان را همانطوری می بینم که میخواهم باشد نه به آنصورتی که واقعا هست ".
انګشتانش را به آهستګی برروی سنګ ها کشید . حرارتشان را احساس کرد وسطحشان را هم
آنها ګنج او بودند و دردست ګرفتن آنها حس بهتری به او داد آنها اورا به یاد پیرمرد می انداختند.
؛ وقتی بدنبال چیزی هستی همه جهان دست بدست هم میدهند تا بتو درجهت رسیدن به خواسته ات کمک کنند ، این را پیرمرد ګفته بود.
پسر تلاش میکرد که حقیقت آنچه را که پیرمرد ګفته بود بفهمد . او اینک در بازار خالی بود بدون یک سنت که متعلق به اوباشد و نه یک ګوسفند که درشب از او نګهداری کند اما سنګ ها ثابت میکردند که او با یک پادشاه ملاقات کرده است پادشاهی که ګذشته پسررا میدانست .
آنها اورمیم و تامیم نام دارند و برای خواندن علایم ( یمن ها و شګون ها ) ترا یاری میدهند . پسرسنګها را به کیسه اش برګرداند و تصمیم ګرفت که آزمایشی بکند.
پیرمرد ګفته بود که سوالات کاملا روشنی بپرس . و برای اینکار پسرمی بایست بداند که چه چیزی میخواست . پس او پرسید که آیا برکت و حمایت پیرمرد هنوز با او هست ؟ ویکی از سنګها را برداشت . جواب آری بود
و آیا من ګنج ام را پیدا میکنم ؟ او سوال کرد و دستش را درون کیسه فرو برد و دنبال یکی از سنګها ګشت وقتی چنین کرد هردوسنګ از سوراخی که درکیسه بود به زمین افتادند . پسر حتی توجه نکرده بود که سوراخی درکیسه اش وجود دارد . خم شد و اورمیم و تومیم را برداشت و درکیسه اش ګذاشت اما وقتی دید که هردوی آنها روی زمین افتاده اند جمله دیګری به ذهنش رسید .
پادشاه پیرګفته بود: .یاد بګیر که علامات شانس را تشخیص دهی و آنها را دنبال کنی
یک علامت شانس ، پسرلبخند زد . سنګ ها را برداشت و درکیسه اش ګذاشت او متوجه سوراخ ها نشده بود و سنګ ها میتوانستند هرزمانی که میخواستند بیفتند . او یاد ګرفته بود که چیزهای مشخصی هستند که نباید درموردشان سوالی کرد و همچنین نباید از اسطور ه شخصی خو د فرار کرد "من قول داده بود م که خودم تصمیم بګیرم ".
اما سنګ ها ګفته بودند که پیرمرد هنوز با اوست . واین باعث احساس اعتماد به نفس بیشتری برای اوشد او به میدان خالی دوباره نګاه کرد کمتر از قبل احساس بدبختی کرد اینجا یک مکان غریب نبود مکانی جدید بود
درهرحال چیزی که او همیشه میخواست ، همین بود ، شناختن مکان های جدید. حتی اګر هیچګاه به اهرام ثلاثه نمی رفت باز هم همین حالا از هر چوپانی که میشناخت ، به جای دورتری رفته بود.
فکرکرد :آه اګر آنها فقط این را میدانستند که با دوساعت با کشتی سفرکردن چقدر همه چیز با جایی که هستند فرق میکند
هرچند جهان جدید او دراین لحطه تنها یک بازار خالی بود ولی او آنرا را درزمانی که پرازندگی بود دیده بود و آنرا هرگز فراموش نمیکرد .
شمشیر را بیاد آورد . اندیشیدن به آن کمی اورا آزرد و لی او هرگز چیزی مثل آنرا ندیده بود همانطور که با یاد آوری این نکات دچار اعجاب میشد فهمید که باید بین فکر کردن به خودش به عنوان قربانی فقیر یک دزد و یک ماجرا جوی جسور درطلب گنجش ، یکی را انتخاب کند .
کسی اورا تکان داد و بیدار کرد . در وسط میدان به خواب رفته بود .و زندگی در میدان داشت دوباره آغاز میشد .
به اطراف نگاه کرد و بدنبال گوسفندانش گشت . و متوجه شد که دردنیای جدیدی است . دنباله دارد

0 comments: