
مقدمه
قسمت چهارم
اوبارها این صحنه را درخیال خود دیده بود . هروقت که برای دختر توضیح میداد که پشم ګوسفند ان را باید از عقب به جلو چید دختر شګفت زده میشد او همچنین تلاش کرد که داستان هایی را برای ګفتن به او درهنګام چیدن پشم ګوسفندان به یاد بیاورد . بیشتر آن داستان ها را درکتاب ها خوانده بود ولی برای دختر به نحوی بیان میکرد که ګویا تجربیات شخصی خود او بودند و. دختر هیچګاه تفاوتآنها را درک نمیکرد چون او نمیتوانست که کتاب بخواند.
درهمان حال مرد پیربا اصرار تلاش کرد که سرصحبت را با او باز کند . ګفت که خسته و تشنه است و درخواست کرد که اګر میشود جرعه ای از شراب پسررا بنوشد . پسر بطری شرابش را به او داد با این امید که پیرمرد اورا تنها بګذارد. اما پیرمرد میخواست صحبت کند . و از پسر سوال کرد که چه کتابی میخواند؟ پسر وسوسه شد که حرکت بی ادبانه ای انجام دهد و به نیمکت دیګری برود اما پدرش به او آموخته بود که به افراد پیر احترام بګذارد . پس کتاب را به مرد داد . به دو دلیل : دلیل اول این بود که او خودش هم مطمین نبود که تیتر کتاب را چطور تلفظ کند و دلیل دوم اینکه اګر پیرمرد قادر به خواندن نبود خجلت زده میشد و خودش به نیمکت دیګر میرفت .
پیرمرد درحالیکه به دو طرف کتاب نګاه میکرد ګفت : هوم ... به نحوی که انګار موضوعات عجیبی هستند ." کتاب مهمی است ولی واقعا ناراحت کننده است ".
پسر شوکه شد . پیرمرد میتوانست بخواند . و کتاب را هم خوانده بود . و اګر کتاب ناراحت کننده بود آنطور که پیرمرد میګفت او هنوز وقت داشت که آنرا عوض کند .
پیر مرد ګفت این کتابی است که از همان چیزهایی که کتابهای دیګر دنیا میګویند صحبت میکند . این کتاب درمورد ناتوانی مردم درا نتخاب اسطوره (حماسه )* شخصی شان توضیح میدهد . و با ګفتن اینکه هرکسی به بزرګترین دروغ جهان ایمان دارد پایان می یابد .
پسردرحالیکه کاملا شګفت زده شده بود ګفت : بزرګترین دروغ جهان چیست ؟
آن بزرګترین دروغ این است که درنقطه خاصی از زندګیمان ما کنترل آنچه را که برایمان اتفاق می افتد را از دست میدهیم و زندګیمان تحت کنترل سرنوشت قرار میګیرد .
پسرګفت : این هیچګاه برای من اتفاق نخواهد افتاد . آنها میخواستند من یک کشیش بشوم امامن تصمیم ګرفتم که چوپان شوم . پیرمرد ګفت : خیلی بهتر شد چون تو حقیقتا دوست داری مسافر ت کنی . پسر به خودش ګفت : او میداند که من چه فکری میکنم . درهمین حال پیرمرد داشت کتاب را ورق میزد . بدون اینکه به نظربرسد که بخواهد کتاب را پس بدهد . پسر متوجه شد که لباس های مرد عجیب هستند . او شبیه عرب ها بود که درآن ناحیه چیزی غیر عادی نبود . آفریقا فقط چند ساعت تا تاریفا فاصله داشت . فقط نیاز بود که با قایق از آن تنګه باریک رد شوند .عربها اغلب در آن شهر ظاهرمیشدند که یا درحال خرید و یا خواندن دعا های عجیب شان( اذان ) چندین بار درروز بودند .
پسر سوال کرد : کجایی هستی ؟
؛ از جاهای بسیار !
پسرګفت : هیچکس نمیتواند از جاهای بسیار باشد من یک چوپان هستم و درجاهای زیادی بوده ام اما خودم از یک جا هستم از شهری درکنار قلعه ای باستانی ُ جایی که من درآن بدنیا آمدم .
خب پس میشود ګفت که من در سلیم بد نیا آمدم . پسر نمیدانست که سلیم کجاست ولی نخو ا ست بپرسد . ټرسید که به نظر بیسواد جلوه کند . به مردمی که درمیدان بودند برای مدتی نګاه کرد . آنها می آمدند و می رفتند و به نظرمیرسید که همګی مشغول بودند . پسر پرسید خب سلیم چه جوری جایی است و سعی کرد که سرنخی ګیر بیاورد.
پیرمرد گفت : " همانطور که همیشه بوده است " . بازهم گره ای باز نشد .
اما او میدانست که سلیم در اندولس نبود اگر بود او تا کنون درباره اش شنیده بود . با اصرار پرسید " و در سلیم چه میکنی ؟ "
. پیرمرد خند ید ،" در سلیم چه میکنم؟ خب من شاه آنجا هستم ".
پسر با خودش فکر کرد که مردم چیزهای عجیب وغریب میگویند . بعضی وقتها بودن با گوسفندان بهتر است تا بودن با مردم . گوسفندا ن هیچ چیزی نمی گویند و بهتر از آن هم این است که انسان با کتابش تنها باشد .
کتاب ها داستان های وصف ناشد نی میگویند اگر که دوست داشته باشی که بشنوی . اما وقتی با مردم صحبت میکنی ، آنها چیزی میگویند که آنقدر عجیب است که تو نمیدانی چطور صحبت را ادامه دهی .
پیرمرد گفت " نام من ملکی زدک " است ، چند عدد گوسفند داری ؟ پسر گفت به اندازه کافی . میتوانست ببیند که پیرمرد چیزهای بیشتری میخواست از زندگی او بداند.
مرد گفت " خب مشکلی وجود دارد ، من نمیتوانم به تو کمک کنم اگر تو احسا س میکنی که به اندازه کافی گوسفند بدست آورده ای .
پسر داشت عصبی و نارحت میشد .او تقاضای کمک نکرده بود . بلکه پیرمرد بود که درخواست جرعه ای شراب از او کرده بود .و سرصحبت را با او بازکرده بود
گفت " کتاب مرا بده ، من باید بروم و گوسفندانم را جمع کنم و براهم ادامه دهم .
پیرمرد گفت " یک دهم گوسفندانت را به من بده و من بتو خواهم گفت که گنج پنهان را چگونه پیدا کنی "
پسر رویایش را به خاطر آورد و ناگهان همه چیزبرایش روشن شد . پیرزن از او پولی نگرفته بود اما پیرمرد که شاید شوهر او بود داشت راهی پیدا میکرد که پول خیلی بیشتری بابت اطلاعات درمورد چیزی که حتی وجود نداشت از او بگیرد . احتمالا پیرمرد هم یک کولی بود .
اما قبل از اینکه او چیزی بگوید پیرمرد خم شد و یک تکه چوب برداشت و شروع به نوشتن برروی شن های میدان کرد . درهمان حال چیزی براق از سینه اش منعکس شد با چنان درخشش غلیظی که او لحظه ای کور شد .
پیرمرد با حرکتی که برای کسی درسن و سال او بسیار سریع بود آنرا ( هرچه بود ) با کلاهش پوشاند .
وقتی پسر چشم اش به حالت طبیعی برگشت ، توانست آنچه را که پیرمرد روی شن ها نوشته بود بخواند .
آنجا درروی شن ها در میدان آن شهر کوچک ، پسر نام های پدر و مادرش و نام مدرسه علوم دینی که او درآن تحصیل کرده بود را خواند.
همچنین نام دختر تاجر را که نمیدانست و
چیزهایی را که به هیچکس تا کنون نگفته بود ..
. پیرمرد گفت :من پادشاه سلیم هستم .
پسر وحشت زده و برآشفته پرسید : چرا یک پادشاه با یک چوپان صحبت می کند ؟
مرد گفت : به دلایل گوناگون . اما بگذار بگوئیم که تو در یافتن اسطوره فردی خود موفق شده ای .
دنباله دارد
0 comments:
Post a Comment