Thursday, May 14, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت ششم) - زری اصفهانی



مقدمه


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم


قسمت پنجم


قسمت ششم


پسرفکر کرد من پدر و مادر و قلعه شهرم را پشت سرګذاشتم ، آنها به دوربودن من عادت کرده اند و خودم نیز . ګوسفندان نیز به نبودن من درکنارشان عادت میکنند .
از جایی که نشسته بود میتوانست میدان را زیر نظر بګیرد . مردم به آمد ورفت به دکان نانوا ادامه میدادند . زوجی بر روی نیمکتی که او با پیرمرد صحبت کرده بود نشستند و یکدیګررا بوسیدند .
بخودش ګفت : آن نانوا ... فکرش را ولی کامل نکرد .
باد شرقی هنوز می وزید و قوی تر میشد و او فشار آنرا روی صورتش حس میکرد .
باد ، مراکشی ها ( عربهای شما آفریقا ) را با خود آورده بود . بله اما بوی کویر وزنان پوشیده را هم می آورد و همچنین بوی عرق ورویاهای مردانی را که یکبار برای یافتن ناشناخته ها ، خدا و ماجرا های تازه و اهرام ثلاثه همه چیز را رهاکردند.
پسر به آزادی باد غبطه خورد . و دید که او هم میتوانست همین آزادی را داشته باشد . هیچ چیزی نبود که او را عقب نګاهدارد مګر خودش.
ګوسفندان ، دختر تاجر و مزارع اسپانیا تنها ګام هایی بودند درمسیر رسیدن او به اسطوره شخصی اش .فردا ظهر پیرمرد را ملاقات کرد . شش ګوسفند با خودش آورده بود.
به پیرمرد ګفت : تعجب میکنم ، دوست من بلادرنګ همه ګوسفندان را خرید . او ګفت که همیشه رویایش این بوده است که یک چوپان بشود و این نشانه فال نیک بود . پیرمرد ګفت : همیشه همینطور است. و آنرا اصل مساعد بودن می نامند .
وقتی که تو برای اولین بار کارت بازی میکنی ، همیشه تقریبا مطمئن هستی که برنده میشوی .( این را میگویند) شانس مبتدی ها .
چرا این طور است ؟""
زیرا نیرویی وجود دارد که میخواهد تو اسطوره شخصی ات را تشخیص دهی. این نیرو اشتهای ترا با طعم موفقیت تیز میکند.
سپس پیرمرد شروع به بررسی ګوسفندان کرد . و دید که یکی ازآنها می لنګد . پسرتوضیح داد که مشکل مهمی نیست، آن ګوسفند هوشیارترین ګوسفند ګله بود . و بیش از همه پشم تولید میکرد.
از پیرمرد پرسید : ګنج کجاست ؟
: درمصر نزدیک اهرام ثلاثه .
پسر از جایش جهید ؛ پیرزن هم همین را ګفته بود ولی هیچ پولی از او نګرفته بود .
برای یافتن ګنج تو باید نشانه ها خوش شانسی (شګون های خوب ) را دنبال کنی. خداوند برای هرکسی راهی برای رفتن مقرر کرده است . تو فقط باید نشانه هایی را که او برایت ګذاشته است دنبال کنی.
پیش از آنکه پسر بتواند پاسخی بدهد ، پروانه ای ظاهرشد و بین او و پیرمرد به بال زدن پرداخت . او بخاطر آورد که پدربزرګش روزی به او ګفته بود که پروانه ها علامت خوش شانسی هستند. مثل جیرجیرک ها و ملخ ها . مثل مارمولک ها و شبد رها ی چهار برګ .
پیرمرد ګفت : بله ، توانست فکر پسر را بخواند ، همانطور که پدربزرګت به تو آموخته بود اینها علایم وشګون های خوب هستند.
پیرمرد شنل اش را باز کرد و پسر از آنچه دید جا خورد .
پیرمرد زره ای از طلای سنګین پوشیده بود . که با سنګ های قیمتی پوشیده شده بود . پسر درخششی را که درروز قبل دیده بود بیاد آورد .
او واقعا یک پادشاه است ، حتما تغییر لباس داده است که با دزدها مواجه نشود "."
پیرمرد به او ګفت : اینها را بګیر و دو تاسنګ یکی سفید و یکی سیاه که در وسط زره جایګزین شده بود را به طرف او دراز کرد .
اینها اوریم و تو میم نامیده میشوند. سنګ سیاه علامت آری است و سنګ سفید علامت نه! وقتی که تو نتوانی علایم و شګون های خوب را بفهمی اینها بتو کمک میکنند . همیشه یک سوال عینی ( معقول ) بپرس .
اما اګر توانستی ( خودت نشانه ها ی خوب را بخوانی ) بهتر است خودت تصمیم بګیری .ګنج در اهرام ثلاثه است که تو خودت آنرا میدانستی . اما من اصرارکردم که شش ګوسفند از تو بګیرم به این خاطر که کمک ات کردم که تصمیم خودت را بګیری ( و عزمت جزم شود ) .
پسر سنګ ها را درکیسه اش ګذاشت . از این ببعد او باید خودش تصمیم میګرفت .فراموش نکن که هرچه را با آن درګیرمیشوی یک چیز است و نه چیز دیګر و زبان یمن ها ( فال های نیک ) را فراموش نکن .
و مهمتر از همه فراموش نکن که اسطوره شخصی خودت را تا نتیجه آخر دنبال کنی .
اما پیش از آنکه بروم میخواهم داستان کوتاهی برایت بګویم." مغازه دار معتمدی پسرش را فرستاد که راز خوشبختی را از خردمند ترین مرد دنیا بپرسد . پسر دربیابان ۴۰ روز سرګردان بود وسرانجام به قصرزیبایی رسید . جایی دربالای کوه . مرد خردمندزندګی میکرد . قهرمان ما به اتاق اصلی قصر وارد شد با این اندیشه که قدیسی را درآنجا خواهد یافت جایی شلوغ و پراز کار وفعالیت را مشاهد ه کرد . تاجران میآمدند و میرفتند . مردم درګوشه و کنار با هم صحبت میکردند . ارکستر کوچکی درحال نواختن آهنګ نرمی بود . و برروی میزی بشقاب ها یی پراز لذید ترین غذا ها ی مخصوص آن نقطه از دنیا ګذاشته شده بود. مرد خردمند با هرکسی ګفتګو میکرد .و پسر باید دوساعت منتظر میماند تا نوبتش شود که توجه مرد را بخود جلب کند
مرد خردمند باتوجه کامل به توضیحات پسردرمورد اینکه چرا به آنجا آمده بود ګوش کرد . اما ګفت که او الان وقت اینکه به او بګوید راز خوشبختی چیست را ندارد .
به او ګفت که اطراف قصررا تماشا کند و ۲ ساعت بعد پیش او برګردد . " در عین حال ازتومیخواهم که کاری انجام دهی . و یک قاشق که دوقطره روغن درآن بود را به پسرداد و ګفت درحالیکه دراطراف قصر میګردی این قاشق را با خودت حمل کن بی آنکه قطرات روغن از آن بیرون بریزد."
پسرشروع کرد به بالا و پا یین رفتن از پلکان های بسیار قصر درحالیکه چشم هایش را روی قاشق محتوی روغن خیر ه نګاه داشته بود . بعد از دوساعت به اتاقی که مرد خردمند درآن بود برګشت . مرد خردمند از او پرسید " خب ، آیا پرده های منقوش ایرانی را که در تالار غذا خوری من به دیوار آویخته بودند دیدی؟ آیا باغی را که ۱۰ سال طول کشید که استاد باغبان آنرا بیافریند تماشا کردی ؟ آیا نسخه زیبای خطی که برروی پوست آهو نگاشته شده بود را درکتابخانه من دیدی؟
پسر کلافه و شرمزده اعتراف کرد که او هیچ چیزی را ندیده است . تنها چیزی را که او مورد توجه قرار داده بود این بود که نګذارد قطرات روغن از قاشق که مرد به امانت به او داده بود بیرون بریزد.
خردمند ګفت :پس برو و شګفتی های جهان مرا تماشا کن . تو نمیتوانی به کسی که خانه اش را نمیشناسی اعتماد کنی
پسر احساس آسودګی کرد . قاشق را برداشت و به سیر وسیاحت درقصر برګشت . این بار همه آثار هنری روی سقف و دیوارها را تماشا کرد . او باغ ها و کوه ها ی اطراف خودش ، زیبایی ګلها و آن سلیقه ای که نشان میداد هرچیزی با وسواس و دقت انتخاب شده است را بازدید کرد .
وقتی پیش مرد خردمند بازګشت همه جزییات آنچه را که دیده بود بیان کرد ..
؛ خردمند از او پرسید :اما قطره های روغنی را که به امانت آنها را بتو دادم کو؟
پسرروی قاشق خم شد و دید که روغنی دیګر درآن نیست
"بسیار خوب تنها یک توصیه هست که من میتوانم بتو بکنم"
. خردمندترین خردمندان آنگاه ګفت :
راز خوشبختی این است که همه شګفتی های عالم را ببینی و لی هیچګاه قطرات روغن درقاشق را از یاد نبری.
پسرچوپان چیزی نګفت او داستانی را که پادشاه پیربه او ګفته بود فهمیده بود . یک چوپان ممکن است دوست داشته باشد که به سفر برود ولی او هیچګاه نباید ګوسفندانش را فراموش کند.
پیرمردبه پسر نګاه کرد و با دستهایش که بهم حلقه کرده بود چند ین حرکت عجیب دربالای سر چوپان انجام داد و بعد ګوسفند انش رابرداشت و دور شد .
دربالاترین نقطه تاریفا برج و بارویی قدیمی وجود دارد . که توسط مراکشی ها ( عربهای شمال آفریقا ) ساخته شده است. از بالای دیوارهای آن قلعه میشود نګاهی به آفریقا افکند.
ملچیزدک ، پادشاه سلیم برروی دیوار آن قلعه دربعد ازظهر نشست و باد شرقی را که برصورتش میوزید حس کرد .
ګوسفندان درنزدیکی اش بیقرار از بودن با صاحبی جدید ، نا آرامی میکردند .و از اینهمه تغییرات دجار اضطراب شده بودند . تنها چیزی که آنها میخواستند غذا و آب بود.
ملچیزدک کشتی کوچکی را که راهش را به جلو و بیرون از بندر شیار میکرد تماشا کرد . او هرګز دیګر پسر را نمی دید همانطور که دیګر هرګز ابراهیم را که اورا هم به پرداخت هزینه ای به اندازه یکدهم درآمد ش وادارکرده بود ندید . این کار اوبود.
خدایان نباید آرزویی داشته باشند زیرا آنها اسطور ه شخصی ندارند . اما پادشاه سلیم بشدت دلش میخواست که پسرموفق شود .
فکر کرد :خیلی بد است که او نام مرا به سرعت فراموش خواهد کرد . من باید آنرا برایش تکرار میکردم تا وقتی درمورد من حرف میزند بګوید که او ملچیزدک ، پادشاه سلیم بود .
به آسمانها نګریست و کمی شرمگین شد . و ګفت : خدای من ، من میدانم که این بدترین خود خواهی ها ست همانطور که تو ګفته بودی . اما یک پادشاه پیر باید ګاهی به خودش افتخار کند .
*
پسرفکر کرد آفریقا چه جای عجیبی است !. او درباری که خیلی شبیه بارهای دیګر بود نشسته بود . او خیابان های باریک تنجیر را دیده بود بعضی مردها داشتند یک پیپ خیلی بزرګ را میکشیدند که آنرا دست بدست می چرخاندند . درهمین چندساعت مردان را دیده بود که دست دردست هم قدم میزدند و زنان را که صورت هایشان را پوشانده بودند و کشیش ها ( ملاها ) که ازبرج هایی بالا میرفتند و با آواز دعا هایی ( اذان ) میخواندند. که همانوقت افراد دراطرا ف او به زانو درمیآمدند و پیشانیشان را برخاک میګذاشتند ( نمازمیخواندند)
بخودش ګفت : آداب مذهبی کفار!
وقتی که بچه بود و به کلیسا میرفت همیشه به تمثال سنتیاګو ماتاموروس قدیس نګاه میکرد که برروی اسب سفیدش با شمشیری درآمده از غلاف نشسته بود و افرادی درکنار پایش زانو زده بودند .
احساس ضعف و بیماری به پسر دست داد و احساس کرد که بشکل ترسناکی تنها ست .
کفار با نګاهی شیطانی به او مینګریستند . به علاوه در شتابی که برای سفر داشت فراموش کرده بود که جزییات آنرا بپرسد . تنها یک چیز جزیی میتوانست اورا از ګنج اش برای مدتی طولانی دور نګه دارد. تنها زبان عربی دراین کشور صحبت میشد. صاحب بار به اونزدیک شد . و پسر به نوشابه ای که افراد بر سر میز پهلویی اش می نوشیدند اشاره کرد . و نوشابه یک چای تلخ از آب درآمد. پسر ترجیح داد که شراب سفارش دهد . اما این چیزی نبود که حالا درباره اش نګران باشد . چیزی را که او باید به آن توجه میکرد ګنج اش بود. و اینکه چطورباید برود وآنرا بدست بیاورد.
فروش ګوسفند ها پول کافی درکیسه اش به جا ګذاشته بود و پسر میدانست که معجزه در پول است هرکسی که پول دارد هرګز بطورواقعی تنها نیست . قبل از اینکه زمان زیادی طول بکشد ، شاید فقط درعرض چندروز او در اهرام ثلاثه خواهد بود. پیرمردی با یک زره طلایی نمیتوانست تنها برای ګرفتن شش ګوسفند به او دروغ ګفته باشد.
پیرمرد درمورد علامات و یمن ها ( شگون ها ) با او صحبت کرده بود و درحالیکه پسراز تنګه عبور میکرد درمورد علامت های خوب خوب فکر کرده بود. بله پیرمرد میدانست که درمورد چه چیزی حرف میزند.
درطول زمانی که پسر در صحرا های آندولس ګذراند ه بود عادت کرده بود که با نګریستن به زمین و آسمان بفهمد که چه راهی را باید درپیش بګیرد . او کشف کرده بود که حضور یک نوع پرنده بخصوص معنایش این است که درآن نزدیکی ماری وجود دارد. و یک نوع درختچه به این معنا بود که درمنطقه آب وجود داشت. ګوسفندان این را به او آموخته بودند.
اګر خدا ګوسفندان را به این خوبی هدایت میکند او انسان را هم هدایت خواهد کرد. و این فکر باعث شد که احساس بهتری پیدا کند . چای به نظرش کمتر تلخ آمد .تو کی هستی؟ ، کسی به زبان اسپانیایی از او سوال کرد پسر احساس آرامش کرد . او داشت راجع به علامات شانس فکر میکرد .و کسی ظاهرشده بود.
چطور شد که تو اسپانیایی صحبت میکنی ؟ تازه وارد مرد جوانی بود درلباس غربی . اما رنګ پوستش نشان میداد که از همان شهر باید باشد. قد وسن اش با پسریکی بود. به پسر گفت " تقریبا هرکسی اینجا اسپانیایی صحبت میکند. ما فقط دوساعت تا اسپانیا فاصله داریم
دنباله دارد

0 comments: