
ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت دوم ) - زری اصفهانی
پسر داستان هایی از مسافرت هایش را برای دخترمی گفت و هربار چشم های درخشان مراکشی دختر با ترس و تعجب گشاد تر میشدند .همچنان که زمان میگذشت پسر متوجه شد که آرزو میکند روز هرگز تمام نمی شد و پدردختر همچنان سرش شلوغ بو د و تا سه روز اورا منتظر نگاه میداشت .
او متوجه شد که چیزی را حس میکرد که هرگز تا کنون تجربه نکرده بود و آن اشتیاق زیستن دریک مکان برای همیشه ( با آن دختر بود) . با آن دختر و موهای سیاه پرکلاغی اش ،روزهای او هرگز شبیه هم نمی بودند
اما بلاخره تاجر ظاهر شد و از پسرخواست که پشم چهار گوسفند را برایش بچیند . پول پشم را پرداخت و از پسر خواست که سال بعد برگردد.
و حالا فقط چهار روز قبل از این بود که او به همان دهکده دوباره برگردد.
او هیجان زده بود و درعین حال نا آرام . شاید دختر تا کنون اورا فراموش کرده بود. چوپانان بسیاری از آن دهکده میگذشتند تا پشم ها ی گوسفندانشان را بفروشند
به گوسفندانش گفت . عیب ندارد من دختران دیگری را درجاهای دیگر میشناسم
اما درقلبش میدانست که برایش تنها آن دختر مهم بود و میدانست که چوپانان مثل دریانوردان و فروشندگان دوره گردهمیشه شهری را پیدا میکردند که درآن کسی بود که باعث میشد که آنها لذت سرگردانی و بی غمی را از یاد ببرند.
روز طلوع میکرد و چوپان گله اش را درمسیر آفتاب به پیش می برد . با خودش فکر کرد: آنها هیچوقت مجبور نیستند که درمورد چیزی تصمیم بگیرند شاید به همین خاطر است که آنها همیشه نزدیک به من می ایستند. تنها چیزی که برای گوسفندان اهمیت داشت غذا و آب بود . تا زمانی که پسر میدانست چگونه بهترین چراگاه ها را درآندلس بیابد ، آنها دوست او بودند. بله روزهایشان همه یکسان بود . با ساعات بی انتها درمیان طلوع و غروب خورشید و آنها هرگز کتابی را در جوانی خود نخوانده بودند و وقتی که پسر درمورد مناظر شهرها با آنها سخن میگفت چیزی نمی فهمیدند. آنها تنها با غذا و آب خوشحال بودند و سخاوتمندانه درعوض آن پشم خود و همراهی و گاه گاه هم گوشت خود را به او میدادند
پسر فکر کرد : اګر من امروز تبدیل به یک هیولا بشوم و یکی یکی آنها را بکشم تنها وقتی متوجه میشوند که تعداد زیادی ازآنها سربریده شده اند
آنها به من اعتماد کرده اند و از یاد برده اند که با غرایز خودشان سرکنند ( خطرات را درک کنند) . زیرا من آنها را بسوی غذا هدایت میکنم .
پسر از این افکار خودش تعجب کرده بود شاید کلیسا با درخت سیکامور که از درون آن رویید ه بود توسط ارواح تسخیر شده بود باعث شده بود که او همان رویای قبلی را دوباره درخواب ببیند . و همین باعث شده بود که نسبت به همرا هان مو من اش (ګوسفدان ) احساس خشم کند .
کمی از شرابی که از شام شب پیش اش مانده بود نوشید و بالا پوشش را بدور تن اش پیچید میدانست که تا چند ساعت دیګر که خورشید در وسط آسمان قرار ګیرد ګرما آنقدرزیاد خواهد شد که او نخواهد توانست ګله اش را از صحرا عبور دهد . هنګامی ازروز بود که همه مردم اسپانیا در تابستان ( بدلیل ګرمای روز ) می خوابیدند . ګرما تا هنګام فرود آمدن شب ادامه می یافت و تا آن هنګام او باید که بالا پوشش را همراه خود می برد . اما وقتی میخواست از سنګینی آن شکایت کند به خاطر آورد که به خاطر همین بالا پوش بود که او توانست سرمای صبح را تاب بیاورد . با خودش فکر کرد ما باید آمادګی تغییرات را داشته باشیم واز وزن و ګرمای بالا پوشش احساس قدردانی کرد . ,
وجود بالاپوش برای منظور و هدفی بود همانطور که او هم هدفی داشت
هدف او درزندګی سفر کردن بود و بعد از دوسال ګام زدن بر زمین های آندولس ُ او همه شهرهای منطقه را میشناخت . او میخواست که دردیدار دوباره اش ازآن دهکده برای آن دختر توضیح دهد که چګونه بود که یک چوپان ساده میتوانست بخواند و بګوید که او تا سن ۱۶ سالګی به یک مدرسه دینی میرفت . پد ر و مادرش میخواستند که او کشیش بشود و به این ترتیب مایه افتخار ی باشد برای خانواده ای ساده وکشاورز.
آنها بسختی کار میکردند تا فقط نان وآبی بدست آورند درست مثل ګوسفندان . او لاتین و اسپانیایی و دین شناسی آموخته بود . اما از زمانی که کودکی بیش نبود میخواست که جهان را بشناسد و این هدف برایش بسیار مهمتر از شناختن خدا و آموختن ګناهان انسان بود .دریک بعد ازظهر درملاقاتی که با خانواده اش داشت تمام شهامتش را جمع کرد تا به پدرش بګوید که او نمیخواست یک کشیش بشود و میخواست که سفر کند .
پدرش ګفت : پسرم ! مردم از همه جای جهان از این دهکده ګذشته اند . آنها به جستجوی چیزهای تازه میآیند ولی وقتی که اینجا را ترک میکنند در واقع همان آدم هایند که به اینجا و ارد شدند آنها از کوه بالا میروند تا قلعه را ببینند و آنها درانتها به این فکر میرسند که ګذشته بهتر از آنچه ما درحال حاضر داریم بود ه است . آنها موهای بور دارند و یا پوستی تیره اما در اصل شبیه همین هایی هستند که همین جا زندګی میکنند .
اما من دوست دارم قلعه ها وقصرهای شهرهای آنها را ببینم
پدرش ادامه داد : آن مردم وقتی سرزمین مارا می بینند میګویند که دوست دارند که تا همیشه اینجا زندګی کنند
پسر ګفت : خب من دوست دارم سرزمین آنها را ببینم و بدانم که چطور زندګی میکنند
پدرش ګفت : مردمی که به اینجا می آیند پول فراوانی برای خرج کردن دارند و توانایی مالی برای سفرکردن را دارند . درمیان ما تنها کسانی که میتوانند سفرکنند چو پانان هستند
؛ خب پس من چوپان خواهم شد .
پدرش دیګر چیزی نګفت
روز دیګر پدر کیسه کوچکی را به او داد که درآن سه سکه طلای اسپانیایی از دوران های قدیم بود .
من اینها را روزی درمزارع پیدا کردم میخواستم که بخشی از ارثیه تو باشد اما اکنون برای خریدن ګوسفندان ات آنها ر ا استفاده کن
ګله ات را به چرا ګاه ها ببر و روزی خواهی آموخت که روستا ی ما بهترین جا برای زیستن و زنان ما زیباترین زنان هستند
و پسررا دعا (تبرک) کرد
پسرتوانست درنګاه پدر نیز اشتیاق برای سفر کردن درجهان را ببیند
اشتیاقی که هنوز زنده بود ګرچه پدرش مجبور شده بود که آنرا برای سالیان طولانی درزیر بار تلاش برای تهیه آبی برای نوشیدن و غذایی برای خوردن و یک سرپناه همیشه یکسان برای خوابیدن شبها مدفون کند
افق به نرمی قرمز رنګ میشد و ناګهان خورشید ظاهر شد
افکار پسر به ګفتګو با پدرش برګشت و احساس شادی کرد
اوتا همین جا بسیاری مکان ها ، قصرها وقلعه ها را دیده بود و زنان زیبای زیادی را ملاقات کرده بود البته نه به زیبایی آن دختری که روزها منتظر دیدارش مانده بود
بالا پوشی از آن او بود ، . کتابی که میتوانست با کتاب دیګر معاوضه کند و ګله ای از ګوسفندان اما مهمتر ازهمه این بود که او میتوانست هرروز رویای خودش را زندگی کند
اګر او زمانی از صحرا های آندولس خسته میشد میتوانست ګوسفندان را بفروشد و به دریا برود
ادامه دارد
0 comments:
Post a Comment