Sunday, May 10, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت سوم ) - زری اصفهانی

مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

اګر او زمانی از صحرا های آندولس خسته میشد میتوانست ګوسفندان را بفروشد و به دریا برود و آنگاه که به اندازه کافی دریا را می دید همزمان با آن شهرها ی دیګر ، زنان و فرصت های دیګر برای خوشبخت شدن را هم شناخته بود
درحالیکه به منظره غروب می نګریست با خودش فکر کرد : من نمیتوانستم خد ار ا در مدرسه علوم دینی پیدا کنم .
هرجا که میتوانست ، راهی تازه را برای سفر پیدا میکرد . او هیچګاه قبلا به آن کلیسا ی مخروبه نیامده بود . هرچند بارها از آن قسمت ها ګذشته بود .
جهان عظیم بود و خستگی نا پذیر . او فقط باید می ګذاشت ګوسفندان اش برای مدتی براه خود بروند و او میتوانست بدنبال آنها چیزهای جالب تازه ای را کشف کند . مشکل این بود که آنها ( ګوسفندان ) حتی درنمی یافتند که درراهی تازه هرروز ګام می ګذاشتند . آنها نمی دیدند که چرا ګاه تازه است و فصل تغییر کرد ه است . تنها چیزی که آنها بدان می اندیشیدند غذا و آب بود .
پسر با تعجب فکر کرد که شاید همه ما همینطوریم . حتی من از زمانیکه دختر آن تاجر را ملاقات کرده ام به زنهای دیګر نیندیشیده ام . با نګاه کردن به خورشید حساب کرد که میتواند قبل از ظهر به تاریفا برسد . درآنجا او میتوانست کتابش را با یک کتاب قطورتر عوض کند بطری شرابش را پرکند . و موی سر و صورتش را اصلاح کند. او باید خودش را آماده ملاقات با دختر میکرد . نمیخواست به این فکر کند که امکان داشت چوپان دیګری با ګله ای بزرګتر از ګله او پیش از او به آنجا رسیده و از دختر خواستګاری کرده است .
همانطور که به وضعیت قرارګرفتن خورشید درآسمان می نګریست با خودش فکر کرد : امکان به حقیقت پیوستن یک رویا است که زندګی را جالب میسازد وبه سرعت ګام هایش افزود .
به ناګهان بیاد آورد که در دهکده تریفا زنی بود که میتوانست خواب ها را تعبیر کند.
*
زن پسررا به اتاقی در عقب خانه هدایت کرد . آن اتاق از اتاق نشیمن او بوسیله پرده ای از مهره های رنګی جدا شده بود.
وسایل اتاق شامل یک میز ، تصویر قلب مقدس عیسی ، و دوتا صندلی بود . .
زن نشست و به او هم ګفت که بنشیند
سپس هردو دست پسررا دردستهایش ګرفت و به آرامی شروع به دعا خواندن کرد .
دعای او شبیه دعا خوانی کولی ها بود . کولی ها هم سفر میکردند اما بدون ګوسفند . مردم میګفتند که آنها با حقه زدن به دیګران زندګیشان را میګذراندند.
همچنین ګفته میشد که آنها با شیطان ( ارواح پلید ) پیمان بسته اند و کودکان را میدزدند و به اردو ګاه های اسرارآمیز خود می برند و آنها را برده خود میکنند . وقتی که بچه بود تا حد مرګ از کولی ها می ترسید که نکند اورا بدزدند و آن ترس بچګی وقتی آن پیر زن دستهای اورا دردست ګرفت باز ګشت .
با خودش فکر کرد اما او قلب مقدس عیسی مسیح را دراینجا دارد و سعی کرد که خودش را آرام و مطمئن سازد .
نمیخواست که دستش لرزش پیدا کند و به پیرزن نشان دهد که می ترسد . دعای ( پدرما )را بی صدا خواند.
زن بدون اینکه چشم هایش را از دستهای پسر بردارد ګفت ؛ خیلی جالب است و بعد سکوت کرد .
پسر داشت عصبی میشد و دست هایش شروع به لرزیدن کردند .و زن آنرا احساس کرد و دستش را کنار کشید
درحالیکه از آمدن به آنجا پشیمان شده بود ګفت ؛ من نیامده بودم که تو برایم کف بینی کنی
فکرکرد بهتراست مزد پیرزن را بپردازد و بدون اینکه چیزی بیاموزد آنجا را ترک کند و فکر کرد که او زیادی به رویایی که تکرارشده بود اهمیت داده است
ُپیرزن ګفت ؛ تو آمده ای که درباره خواب هایت بدانی و خوابها زبان خدا هستند . وقتی که او با زبان ما سخن میګوید من میتوانم زبانش را ترجمه کنم اما اګر به زبان روح سخن ګوید تنها خود تو هستی که میتوانی آنرا درک کنی .
اما هرکدام که باشد من از تو به خاطر راهنمایی ام دستمزد خواهم ګرفت
پسرفکر کرد : یک حیله دیګر اما تصمیم ګرفت که شانس اش را آزمایش کند . چوپان همیشه شانس اش را درمورد ګرګ ها و خشکسالی آزمایش میکند و همین است که باعث میشود زندګی یک چوپان هیجان انګیز ګردد .
من آن خواب را دوبار دیده ام . خواب دیدم که من با ګوسفندانم دریک صحرا بودیم و در آنوقت یک کودک آمد وشروع کرد به بازی کردن با ګوسفندان . من دوست ندارم که مردم اینکار را بکنند چون ګوسفندان از غریبه ها می ترسند اما به نظرمیرسد که کودکان میتوانند بدون اینکه آنها را بترسانند با آنها بازی کنند . من نمیدانم چرا و نمیدانم چطور حیوانات سن آدم ها را تشخیص میدهند .
زن ګفت : درمورد رویایت بیشتر حرف بزن ! من باید برګردم وغذایم را بپزم و چون تو پول زیادی نداری که بپردازی منهم وقت زیادی را نمیتوانم بتو بدهم .
پسر تا حدی ناراحت ادامه داد :کودک مدت زیادی با کوسفندان من بازی کرد و ناګهان او دستهای مرا ګرفت و مرا به اهرام ثلاثه مصر منتقل کرد .
او لحظه ای صبرکرد تا ببیند که آیا زن میداند که اهرام ثلاثه مصر چه هستند ؟ اما زن چیز ی نګفت
و سپس دراهرام ثلاثه ، ( سه کلمه آخررا با طمانینه ګفت تازن بتواند بفهمد که او چه میګوید) ؛ کودک به من ګفت اګر تو اینجا بیایی یک ګنج پنها ن خواهی یافت اما وقتی میخواست محل دقیق ګنج را نشانم دهد درهردوبار من بیدار شدم .زن برای مدتی ساکت بود و بعد دوباره دستهای اورا دردستش ګرفت و آنها را بدقت بررسی کرد
زن ګفت من الان از تو هیچ پولی نمی ګیرم اما من یک دهم آن ګنج را میخواهم اګر که تو آنرا پیدا کردی
پسر با شادمانی خندید او حالا میتوانست کمی پول ذخیره کند تنها به خاطررویایی درمورد ګنج
او ګفت خب خواب را تعبیر کن
"اول برای من قسم بخور. قسم بخور که تو یک دهم از ګنج ات را درعوض چیزی که بتو میګویم به من خواهی داد ". چوپان قسم خورد که او اینکاررا خواهد کرد.
پیرزن از او خواست که دوباره درحالیکه به تصویر قلب مقدس عیسی نګاه میکند قسم بخورد
او ګفت این خوابی است به زبان جهان . من میتوانم آنرا تعبیرکنم اما تعبیرش بسیار مشکل است به این خاطراست که فکر میکند که بخشی ازآنچه تو خواهی یافت حق من است واین تعبیر من است
تو باید به اهرام ثلاثه درمصربروی . من هرګز درمورد آنها نشنیده ام اما اګر کودکی آنها را بتو نشان داده است یعنی آنها وجود دارند . درآنجا تو ګنجی خواهی یافت که ترا ثروتمند میکند
پسرمتعجب وسپس عصبانی شد . او نیاز نداشت که زن را برای این توصیه پیدا کند . بعد بیاد آورد که او نباید چیزی را به زن بپردازد
من نیازی به تلف کردن وقتم تنها برای این جواب نداشتم""
من به تو ګفتم که خواب تو خواب مشکلی بود
چیزهای ساده ای هستند درزدندگی که خارق العاده ترین چیزها هستند . فقط مردان خردمند میتوانند آنها را بفهمند
و چون من خردمند نیستم ، باید هنرهای دیگر را یاد میگرفتم مثل کف خوانی .
خب من چطور به مصر بروم؟ ""
من فقط رویا ها را تعبیر میکنم . من نمیدانم که چطور آنها را به واقعیت بدل کنم . به این خاطر من با ید با آنچه که دخترانم برای من تهیه میکنند زندگی کنم
و اگر من هرگز به مصر نرسیدم چه ؟
درآنصورت من پولی نخواهم گرفت و این اولین بار نخواهد بود .
وبه پسر گفت که آنجا را ترک کند. گفت که او همین حالا هم وقت زیادی را بری او تلف کرده است
پسر ناارحت شد و تصمیم گرفت که هیچگاه دیگر خواب هایش را باور نکند.
بیادش آمد که کارهای زیادی را باید انجام دهد . به بازار رفت تا چیزی بخورد کتابش را با یک کتاب بزرگتر معاوضه کرد و یک نیمکت در میدان یافت که توانست روی آن بنشیند وشرابی را که تازه خریده بود امتحان کند.
روز داغی بود و شراب خستگی اش را برطرف کرد . گوسفندان در دروازه شهر ، . دراصطبلی که بدوستی تعلق داشت بودند .
پسر افراد زیادی را درشهر میشناخت .و نیازی نداشت که همه وقتش را با انها بگذراند وقتی کسی افراد مشخصی را در هرروز می بیند همانطور که برای او در مدرسه علوم دینی بود آنها بتدریج جزیی از زندگی شخصی او میشوند و بعد آنها میخواهند که فرد عوض شود . اگر آن فرد آن گونه نباشد که آنها میخواهند، عصبانی میشوند . هرکسی به نظر میرسد که ایده روشنی دارد که دیگران چگونه باید زندگی شان را براه برند اما هیچکس درمورد خودش چنین ایده ای را ندارد . تصمیم گرفت که تا خورشید درآسمان پائین تر رود صبرکند پیش از اینکه گله اش را به صحرا برگرداند . سه روز دیگر با دختر تاجر خواهد بود .
شروع کرد کتابی را که خریده بود بخواند . اولین صفحه اش درمورد یک مراسم خاکسپاری صحبت میکرد . و نام های کسانی که در آن مراسم بودند به سختی قابل تلفظ بودند . فکر کرد اگر او یک وقت کتابی بنویسد درهر زمان فقط یک نفر را معرفی خواهد کرد که خواننده نگران از حفظ کردن نام های زیاد نباشد .
وقتی که سرانجام قادر شد که روی آنچه می خواند تمرکز پیدا کند از کتاب بیشتر خوشش آمد خاکسپاری دریک رزو برفی بود واز احساس سرد بودن خوشش آمد . همانطور که داشت کتابش را میخواند پیرمردی در کنارش نشست و سعی کرد که با ا و سر صحبت را باز کند .
پیرمرد درحالیکه به مردم در میدان اشاره میکرد پرسید . آنها چه میکنند؟
پسر با خشکی به نحوی که نشان دهد میخواهد حواسش را روی کتابش متمرکز کند گفت : دارند کار میکنند.
درحقیقت او داشت به این فکر میکرد که چطور گوسفندانش را درجلوی دختر تاجرپشم چینی کند تا او ببیند و بداند که او قادر به انجام کارهای مشکل است . او درتخیلش این صحنه را را چندین بار دیده بود .
دنباله دارد

0 comments: