
مقدمه
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت هفتم
ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هشتم) - زری اصفهانی
اما به جای غمگین بودن ، خوشحال بود . بعد از این نیازی نبودکه به جستجوی آب و غذا برای گوسفندان باشد. می توانست به جای آن به جستجوی گنج اش برود . حتی یک سنت درجیب اش نداشت . اما ایمان داشت .
شب قبل مطمئن شده بود که او هم میتوانست به اندازه قهرمانان کتابهایی که خوانده بود بدنبال ماجرا های تازه باشد. به آهستگی دربازار شروع به قدم زدن کرد .
فروشندگان داشتند غرفه ها ی فروششان را برپا میکردند و و آماده کسب و کار میشدند . پسر به یک آب نبات فروش کمک کرد که غرفه اش را درست کند . آب نبات فروش لبخندی برلب داشت . او خوشحال بود و و برزندگیش و حول و حوش آن اشراف داشت .آماده بود که روزی تازه را آغاز کند . لبخند آب نبات فروش اورا به یاد پیرمرد انداخت ، همان پادشاه اسرارآمیزی که ملاقاتش کرده بود
پسر با خودش فکرد " این آب نبات فروش ، کار نمیکند که بتواند مسافرت کند و یا با دختر یک تاجر ازدواج کند . بلکه این کار را میکند چون که انجام آن را دوست دارد . دراین لحظه متوجه شد که او هم میتوانست همان کار ی را که پیرمرد میکرد به تنهایی انجام دهد ، یعنی با نظاره کردن یک فرد دریابد که او به اسطوره شخصی است نزدیک است یا خیلی دور . باخودش فکرکرد " این کاری ساده بوده است ولی با اینهمه او آنرا انجام نمیداده است
وقتیکه غرفه تکمیل شد ، آب نبات فروش اولین آب نبات ساخته شده آن روزش را به او داد
پسرتشکر کرد . آنرا خورد و به راهش ادامه داد .
وقتیکه فاصله کمی را طی کرد متوجه شد که او و آب نبات فروش وقتی داشتند غرفه را برپا میکردند هرکدام به زبانی صحبت میکردند . یکی اسپانیایی و دیگری عربی . اما آنها بخوبی میفهمیدند که آن دیگری چه میگوید
بلور فروش با آمدن روز بیدار شد و همان اضطراب همیشگی را احساس کرد . او مدت سی سال بود که در آنجا بود یعنی درفروشگاهی دربالای خیابانی در شیب تپه که تعداد معدودی مشتری از آنجا عبور میکردند . دیگر اما برای تغییر چیزها خیلی دیربود .تنها کاری را که آموخته بود ، خرید وفروش اشیاء بلوری بود .زمانی بود که مردم بسیاری از مغازه او اطلاع داشتند . تاجران عرب ، زمین شناسان فرانسوی و انگلیسی ، سربازان آلمانی که همیشه پولدار ( با سلاح های خوب ) بودند .
درآن روزها فروش بلورجات بسیار عالی بود .و ا وفکرکرده بود که ثروتمند میشود و درهنگام پیری زنا ن زیبا رو را درکنار خود خواهد داشت .
اما با گذشت زمان تنجیر تغییر کرد . شهر نزدیک به آنجا که سیوتا نام داشت سریع تررشد کرده بود و کسب و کار درتنجیر از رونق افتاد . همسایه ها به جا های دیگر نقل مکان کردند بودند و تنها چند تایی مغازه کوچک بربالای تپه برجا مانده بود . و هیچکس نمیخواست که به بالای تپه برود تنها برای اینکه درچند مغازه کوچک بچرخد.
اما بلورفروش چاره دیگری نداشت . او 30 سال از عمرش را صرف خرید و فروش کریستال کرده بود . حالا دیگر خیلی دیر بود که دست به کار دیگری بزند.
تمام صبح را به نظاره مردم بسیاری که درخیابان می آمدند و می رفتند میگذراند. او اینکا ر را سالها بود که انجا م میداد . و برنامه هرکسی را که از آنجا میگذشت ، میدانست .
درست قبل از ناهار پسری در جلوی در مغازه ایستاد . لباسی عادی پوشیده بود اما چشم های مجرب مغازه دار میدانست که او پولی برای خرید نداشت . بلور فروش تصمیم گرفت که ناهارش را چند دقیقه ای به تاخیر بیندازد تا پسر برود
روی در مغازه کارتی آویخته بود که رویش نوشته بود : دراین مغاز ه به چندین زبان صحبت میشود "
پسردید که کسی درجلوی پیشخوان ظاهر شد . خطاب به او گفت " اگر بخواهی ، من میتوانم لیوان های داخل ویترین را تمیز کنم . کسی برای خرید آنها به صورتی که هستند نخواهد آمد. مرد بدون جواب به او نگریست . پسر ادامه داد " و درعوض تو میتوانی چیزی برای خوردن به من بدهی " .
مرد بازهم چیزی نگفت و پسردید که او نمیتواند تصمیم بگیرد . بالا پوشی را که درکیسه اش داشت درآورد ، مطمئنا درگرمای صحرای کویر به آن احتیاجی پیدا نمی کرد و شروع به پاک کردن لیوانهای بلور داخل ویترین کرد .
درعرض نیمساعت همه لیوان های داخل ویترین مغازه را تمیزکرده بود . درهمان زمان که او مشغول اینکاربود دو مشتری داخل مغازه شدند وچند ظرف کریستال خریدند . وقتی که کار پاک کردن لیوان ها را تمام کرد از مرد خواست که چیزی برای خوردن به او بدهد .
بلور فروش گفت " بیا برویم ناها بخوریم "
سپس مرد علامت مغازه بسته است را روی در گذاشت و به کافه ای در نزدیکی مغازه رفتند .
وقتی که درپشت تنها میزی که درآنجا بود نشستند بلورفروش خندید :" نیازی نداشتی که چیزها را تمیز کنی ، قرآن به من دستورد اد ه است که گرسنه را سیر کنم "
" پسر گفت " پس چرا گذاشتی که من آنکا ررا انجام دهم ؟"مرد جواب داد " چون کریستالها کثیف بودند و هردو ما هم می باید ذهنمان را از افکار منفی پا ک میکردیم "وقتی غذا تمام شد . فروشنده به سمت پسر برگشت وگفت " من میخواهم که تو درمغازه من کار کنی "" دو مشتری امروز درحالیکه تو درآنجا بودی آمدند و خرید کردند و این خوش شانسی است "
پسر چوپان فکرکرد " مردم درمورد فال های نیک زیاد حرف میزنند ، اما آنها بطور واقعی نمیدانند که در مورد چه چیزی صحبت میکنند " هما نطور ی که من نفهمیده بودم که برای سالهاییی طولانی با گوسفندانم به زبانی بدون کلمات صحبت میکرده ام .
فروشنده سئوال کرد " تو دوست داری برای من کار کنی ؟"
پسر گفت " من میتوانم برای باقیمانده امروز برایت کار کنم . تمام شب را تاصبح کارمیکنم و هرقطعه بلوردر مغازه ترا تمیز میکنم درعوض من به پول نیاز دارم تا فردا به مصر بروم !
بلورفروش خندید " حتی اگر تمام کریستالها را برای مدت یک سال تمیز کنی وحتی اگر پور سانتاژ ( درصد )خوبی برای فروش هرقطعه بلور بگیری باز هم باید میزانی پول قرض کنی تا خودت را به مصر برسانی ،هزاران کیلومتر صحرای کویر بین اینجا و مصر وجود دارد .
یک لحظه سکوت آنچنا ن ژرفی حاکم شد که گویا همه شهر خفته بود .
نه صدایی از میان بازار، نه بحث و جدلی از فروشندگان . نه بالارفتن هیچ مردی برای گفتن اذان از مناره ها . نه هیچ امیدی ، نه هیچ سفرو ماجرا یی ، نه پادشاه پیری و نه هیچ اسطوره شخصی ونه اهرام ثلاثه مصر .
گویا که جهان درسکوت فرورفته بود زیرا که روح پسر چنین بود.
او آنجا نشسته بود و با نگاهی خالی به در کافه خیره مینگریست . آرزو میکرد که او مرده بود و همه چیز درآن لحظه برای همیشه پایان میافت .
بلور فروش با اضطراب به پسر می نگریست . همه شادی یی که آنروز صبح در او دیده بود ناگهان نا پدید شده بود.
بلورفروش به او گفت " من میتوانم پولی را که نیاز داری به تو بدهم پسرم تا به کشورت برگردی "
پسر چیزی نگفت . برخاست ، لباس هایش را مرتب کرد وکیسه اش را برداشت " من برای تو کارمیکنم "
و بعد از یک سکوت طولانی دیگر گفت :
من برای خرید گوسفند به پول نیاز دارم .
دنباله دارد
0 comments:
Post a Comment