Tuesday, May 12, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت پنجم) - زری اصفهانی



مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم


قسمت سوم


قسمت چهارم)


پسر نمیدانست که اسطوره شخصی چیست.
اسطوره شخصی چیزی است که تو همیشه درصدد بدست آوردن آن بوده ای . هرکسی وقتیکه جوان است میداند که اسطوره شخصی اش چیست . درآن نقطه از زندګی همه چیز روشن و آشکار و امکان پذیر است . جوانان از رویا پروری و اشتیاق به دانستن آنچه درزندګیشان اتفاق خواهد افتاد نمی هراسند اما بتدریج که زمان میګذرد نیروی اسرارآمیزی شروع میکند به قانع کردن آنها به اینکه ممکن نیست که آنها بتوانند اسطوره خودشان را تشخیص دهند
هیچ کدام از حرفهای پیرمرد برای پسر مفهومی نداشت . اما میخواست بداند که نیروی اسرارآمیز چیست چون با ګفتن آن به دختر باعث اعجاب او میشد .
" آن نیرویی است که به نظر منفی می نماید اما به تو نشان میدهد که چطور اسطوره شخصی ات را بشناسی . آن نیرو روح و اراده ترا آماده میکند . زیرا یک حقیقت عظیم دراین سیاره وجود دارد و آن این است که هرکسی که تو باشی و هرچه میکنی وقتی براستی چیزی را بخواهی ، چون آن آرزو در روح جهان ریشه دارد آ ن ماموریت و وظیفه تو درروی کره زمین میشود
" حتی اګر چیزی که تو درزندګی میخواهی سفرکردن باشد یا ازدواج با دختر یک تاجر پارچه فروش ؟"
بله و حتی جستجوی یک ګنج" "
روح جهان از شادی مردم سیراب میشود و همچنین از نا شاد بودن و غبطه خوردن و حسادت تغذیه میکند .
تشخیص سرنوشت تنها رسالت یک فرد درزندګی است . همه چیز یک چیز است .و وقتی که تو چیزی را میخواهی همه( نیروهای ) جهان دست به دست میشوند تا بتو کمک کنند که به آن خواسته برسی.
هردو مدتی سکوت کردند و مردم شهر و میدان را نګاه کردند
پیرمرد اول سخن ګفت
چرا تو گوسفند نگه میداری ؟زیرا دوست دارم که سفر کنم
پیرمرد به نانوایی اشاره کرد که پشت ویترین مغازه اش درګوشه میدان ایستاده بود
آن مردهم وقتی که بچه بود میخواست مسافرت کند اما تصمیم ګرفت که اول مغازه نانوایی اش را بخرد و کمی پول کنار بګذارد تا وقتی پیر میشود هفته ای را درآفریقا بګذراند او هیچګاه نفهمید که مردم میتوانند درهرزمانی درزندګیشان آنچه را که دررویاهاشان میخواهند انجام دهند .
او باید تصمیم به چوپان شدن میگرفت" ."
پیرمرد ګفت : خب درمورد آنهم فکر کرده بود اما نانواها مهمتر از چوپانان به نظرمیرسند نانواها خانه دارند درحالیکه چوپانان در فضای باز بیرون می خوابند
پدرو مادرها ترجیح میدهند که دخترانشان با نانواها ازدواج کنند تا چوپان ها
پسر به دختر تاجر فکر کرد و دردی ناګهانی را درقلبش احساس کرد . حتما یک نانوا در شهر بود
پیرمرد ادامه داد بتدریج و درزمانی طولانی آنچه مردم درمورد چوپان ها و نانواها فکرمیکنند برایشان مهمتراز اسطوره شخصی خودشان میشود .
پیرمرد صفحات کتاب را ورق زد و غرق درخواندن یک صفحه شد .
پسرمنتظرماند و بعد همانطور که پیرمرد مزاحم خواندن او شده بود او هم خواندن پیرمرد را قطع کرد .
"چرا تو اینها را به من میګویی؟"
زیرا که تو داری تلاش میکنی که اسطوره ات را پیدا کنی و درنقطه ای هستی که نزدیک است پشیمان شوی .
"و این موقعی است که تو وارد صحنه میشوی ؟"
همیشه نه به این صورت و لی هربار بشکلی ظاهرمیشوم
ګاهی وقتها درشکل یک روح و یا یک راه حل و یا ایده ای خوب ظاهرمیشوم در وقتهای دیګر دریک لحظّه خیلی مهم . من باعث میشوم که وقایع آسان تر اتفاق بیفتند
چیزهای دیګری هست که من انجام میدهم ولی اکثر اوقات مردم نمی فهمند که من آنها را انجام داده ام
پیرمرد ( درهمین رابطه ) داستانی را ګفت که او مجبور شد درجلوی یک معدنکار بشکل یک سنگ ظاهر شود .
معدن کار همه چیزش را ترک کرده بود تا برای استخراج زمرد به معدن برود . در مدت ۵ ماه او دریک رودخانه مشخص درحال جستجو بود و صدها هزار سنګ را درجستجوی زمرد امتحان کرده بود . او داشت از هدفش میګذشت درست درنقطه ای که اګر یک سنګ دیګر ، فقط یک سنګ دیګر را امتحان میکرد ، میتوانست زمرد را بدست آورد .
چون معدنکار همه چیزش را درراه اسطوره شخصی اش فدا کرده بود او تصمیم ګرفت که دخالت کند . اوخودش را به سنګی بدل کرد که چرخید و به زیر پای معدن کار افتاد . معدنکار با تمام عصبانیت و نومیدیش از ۵ سال کار بی ثمر ، سنګ را برداشت و آنرا به ګوشه ای افکند اما با چنان زوری سنګ راپرتاب کرد که سنګ شکست و افتاد و و دردرون آن سنگ زیباترین زمرد جهان جایگزین شده بود.
پیرمرد با تلخی خاصی ګفت "مردم در سالهای اولیه زندګیشان درمی یابند که دلیل بودنشان درجهان چیست شاید هم دلیل اینکه به زودی از آن دست میکشند همین باشد ولی تنها راه همین است . .
پسربه پیرمرد یادآوری کرد که او چیزی درمورد ګنج پنهان ګفته بود
پیرمرد ګفت : ګنج بدلیل فشار جریان آب آشکار نشده است و با همان جریان مدفون شده است اګرتو میخواهی که درمورد ګنج خودت بدانی باید یک دهم از ګوسفندانت را به من بدهی
چرا نمیګویی یک دهم از ګنج ام را ؟
به نظرمیرسید که پیرمرد ناراحت شده بود . " اګر تو شروع کنی که آنچه را که هنوز نداری قول بدهی اشتیاق ات را برای بدست آوردنش از دست میدهی"
پسر ګفت که او همین حال هم یک دهم از ګنج اش را به یک کولی وعده داده است
پیرمرد آهی کشید و ګفت : کولیها دروادارکردن مردم به اینکار ماهرند
خوبست که تو یاد ګرفته ای که هرچیزی درجهان بهای خودش را دارد
این چیزی است که جنګجویان نور تلاش میکنند که یاد بدهند
پیرمرد کتاب را به پسربرګرداند
فردا درهمین وقت یک دهم ګوسفندانت را برایم بیاورو من بتو خواهم ګفت که چطور ګنج پنهان را پیدا کنی .عصربخیرو درګوشه ای از میدان ناپدید شد
پسر دوباره شروع به خواندن کتابش کرد و لی دیګرنمیتوانست روی خواندنش تمرکز کند . نګران و ناراحت بود. زیرا میدانست که پیرمرد درست میګوید به نانوایی رفت تا قرصی نان بخرد . داشت فکر میکرد که آیا باید آنچه را پیرمرد درمورد نانوا ګفته بود به او بګوید یا نه .
با خودش فکر کرد ؛بعضی وقتها بهتراست مسایل را همانجور که هستند بګذاریم باشند و تصمیم ګرفت که چیزی نګوید
اګر او چیزی میګفت نانوا سه روز وقت صرف میکرد که همه چیزش را رها کند هرچند او به همان وضعیتی که چیزها داشتند عادت کرده بود . پسر میتوانست از ایجاد کردن هیجان و ناراحتی برای نانوا جلوګیری کند
پس شروع کرد که در شهر بگردد و خود را در دروازه شهر یافت . ساختمانی کوچک با یک باجه آنجا بود که مردم برای رفتن به آفریقا بلیط می خریدند و او میدانست که مصر در آفریقا است .
کسی که پشت باجه بود از او پرسید : میتوانم کمکت کنم؟ پسر گفت " شاید فردا" و دورشد . اگر او حتی یکی از گوسفندانش را میفروخت آنقدر پول میداشت که بتواند به ساحل سمت دیگر تنگه برود.
درحالیکه در باجه بلیط فروشی ایستاده بود گله اش را به یاد آورد و تصمیم گرفت که برگردد و همچنان چوپان بماند . درطی دوسال گذشته او هرچه درمورد چوپانی بود یاد گرفته بود . یاد گرفته بود که چطور پشم گوسفندان را بچیند و چطور از گوسفندان آبستن مواظبت کند وچطور گوسفندان را از گر گ ها حفظ کند . همه صحراها و چراگاه های آندولس را میشناخت . ومیدانست که قیمت خوب برای گوسفندانش چقدر است . تصمیم گرفت که درطولانی ترین راه ممکن بسوی اصطبل دوستش برود .از کنار قلعه شهر عبور کرد از رفتن باز ماند و از یکی از سنگ ها ی شیب دارکه به بالای دیوار میرسید بالا رفت . از آنجا میتوانست آفریقا را در فاصله ای دور ببیند . کسی یک بار به او گفته بود که از آنجا بود که مراکشی ها ( عربهای شمال آفریقا ) آمدند تا سراسر اسپانیا را اشغال کنند .
او میتوانست همه شهررا از جایی که نشسته بود ببیند . همچنین میدان را که درآنجا با پیرمرد صحبت کرده بود .
فکرکرد : نفرین برلحظه ای که من آن مرد را ملاقات کردم . او به این شهر آمده بود تنها به این خاطر که زنی را که میتوانست خوابش را تعبیر کند ببیند . نه زن و نه پیرمرد هیجکدام از چوپان بودن او تحت تاثیر قرار نگرفتند . آنها انسان هایی منزوی بودند که به چیزی دیگر باور نداشتند و نمی فهمیدند که چوپان ها به گوسفندانشان وابسته میشوند . او همه چیز را درمورد هریک از گوسفندانش میدانست . میدانست کدام یک علیل بود کدامیک دوماه بعد زایمان میکرد و کدامشان از همه تنبل تر بود . میدانست چطور پشم آنها را بچیند و چطور آنها را سرببرد اگر یکوقت تصمیم میگرفت که آنها را ترک کند آنها رنج می بردند.
باد شروع به وزیدن کرد . او این باد را میشناخت . مردم اسمش را باد شرقی گذاشته بودند چون با کمک آن مراکشی ها ( ساکنان شمال آفریقا ) که از ناحیه لونت در انتهای شرقی مدیترانه به اسپانیا آمده بودند . با د شرقی شدیدترشد . پسر فکر کرد ". من اینک درمیان گوسفندان و گنجم قراردارم ". و فکر کرد او باید بین د وچیز، یکی که به آن خو گرفته بود و دیگری که آنرا میخواست انتخاب کند.
و همچنین دختر تاجر هم دراین میان بود . اما او به اندازه گله اش اهمیت نداشت چون او وابستگی به او نداشت .شاید او حتی اورا دیگر به خاطر نمی آورد . مطمئن بود که برای دختر اهمیتی نداشت که چه روزی او ظاهر شود . برای او همه روزهای مثل هم بودند و وقتی هرروزی با روز بعد شبیه میشود که مردم دردرک این موضوع که چیزهای خوب هرروز که خورشید می دمد اتفاق می افتند ، درمیمانند

دنباله دارد

0 comments: