Monday, May 18, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هشتم) - زری اصفهانی


مقدمه

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم


قسمت پنجم


قسمت ششم

قسمت هفتم

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هشتم) - زری اصفهانی


اما به جای غمگین بودن ، خوشحال بود . بعد از این نیازی نبودکه به جستجوی آب و غذا برای گوسفندان باشد. می توانست به جای آن به جستجوی گنج اش برود . حتی یک سنت درجیب اش نداشت . اما ایمان داشت .

شب قبل مطمئن شده بود که او هم میتوانست به اندازه قهرمانان کتابهایی که خوانده بود بدنبال ماجرا های تازه باشد. به آهستگی دربازار شروع به قدم زدن کرد .
فروشندگان داشتند غرفه ها ی فروششان را برپا میکردند و و آماده کسب و کار میشدند . پسر به یک آب نبات فروش کمک کرد که غرفه اش را درست کند . آب نبات فروش لبخندی برلب داشت . او خوشحال بود و و برزندگیش و حول و حوش آن اشراف داشت .آماده بود که روزی تازه را آغاز کند . لبخند آب نبات فروش اورا به یاد پیرمرد انداخت ، همان پادشاه اسرارآمیزی که ملاقاتش کرده بود
پسر با خودش فکرد " این آب نبات فروش ، کار نمیکند که بتواند مسافرت کند و یا با دختر یک تاجر ازدواج کند . بلکه این کار را میکند چون که انجام آن را دوست دارد . دراین لحظه متوجه شد که او هم میتوانست همان کار ی را که پیرمرد میکرد به تنهایی انجام دهد ، یعنی با نظاره کردن یک فرد دریابد که او به اسطوره شخصی است نزدیک است یا خیلی دور . باخودش فکرکرد " این کاری ساده بوده است ولی با اینهمه او آنرا انجام نمیداده است
وقتیکه غرفه تکمیل شد ، آب نبات فروش اولین آب نبات ساخته شده آن روزش را به او داد
پسرتشکر کرد . آنرا خورد و به راهش ادامه داد .
وقتیکه فاصله کمی را طی کرد متوجه شد که او و آب نبات فروش وقتی داشتند غرفه را برپا میکردند هرکدام به زبانی صحبت میکردند . یکی اسپانیایی و دیگری عربی . اما آنها بخوبی میفهمیدند که آن دیگری چه میگوید
بلور فروش با آمدن روز بیدار شد و همان اضطراب همیشگی را احساس کرد . او مدت سی سال بود که در آنجا بود یعنی درفروشگاهی دربالای خیابانی در شیب تپه که تعداد معدودی مشتری از آنجا عبور میکردند . دیگر اما برای تغییر چیزها خیلی دیربود .تنها کاری را که آموخته بود ، خرید وفروش اشیاء بلوری بود .زمانی بود که مردم بسیاری از مغازه او اطلاع داشتند . تاجران عرب ، زمین شناسان فرانسوی و انگلیسی ، سربازان آلمانی که همیشه پولدار ( با سلاح های خوب ) بودند .
درآن روزها فروش بلورجات بسیار عالی بود .و ا وفکرکرده بود که ثروتمند میشود و درهنگام پیری زنا ن زیبا رو را درکنار خود خواهد داشت .
اما با گذشت زمان تنجیر تغییر کرد . شهر نزدیک به آنجا که سیوتا نام داشت سریع تررشد کرده بود و کسب و کار درتنجیر از رونق افتاد . همسایه ها به جا های دیگر نقل مکان کردند بودند و تنها چند تایی مغازه کوچک بربالای تپه برجا مانده بود . و هیچکس نمیخواست که به بالای تپه برود تنها برای اینکه درچند مغازه کوچک بچرخد.
اما بلورفروش چاره دیگری نداشت . او 30 سال از عمرش را صرف خرید و فروش کریستال کرده بود . حالا دیگر خیلی دیر بود که دست به کار دیگری بزند.
تمام صبح را به نظاره مردم بسیاری که درخیابان می آمدند و می رفتند میگذراند. او اینکا ر را سالها بود که انجا م میداد . و برنامه هرکسی را که از آنجا میگذشت ، میدانست .
درست قبل از ناهار پسری در جلوی در مغازه ایستاد . لباسی عادی پوشیده بود اما چشم های مجرب مغازه دار میدانست که او پولی برای خرید نداشت . بلور فروش تصمیم گرفت که ناهارش را چند دقیقه ای به تاخیر بیندازد تا پسر برود
روی در مغازه کارتی آویخته بود که رویش نوشته بود : دراین مغاز ه به چندین زبان صحبت میشود "
پسردید که کسی درجلوی پیشخوان ظاهر شد . خطاب به او گفت " اگر بخواهی ، من میتوانم لیوان های داخل ویترین را تمیز کنم . کسی برای خرید آنها به صورتی که هستند نخواهد آمد. مرد بدون جواب به او نگریست . پسر ادامه داد " و درعوض تو میتوانی چیزی برای خوردن به من بدهی " .
مرد بازهم چیزی نگفت و پسردید که او نمیتواند تصمیم بگیرد . بالا پوشی را که درکیسه اش داشت درآورد ، مطمئنا درگرمای صحرای کویر به آن احتیاجی پیدا نمی کرد و شروع به پاک کردن لیوانهای بلور داخل ویترین کرد .
درعرض نیمساعت همه لیوان های داخل ویترین مغازه را تمیزکرده بود . درهمان زمان که او مشغول اینکاربود دو مشتری داخل مغازه شدند وچند ظرف کریستال خریدند . وقتی که کار پاک کردن لیوان ها را تمام کرد از مرد خواست که چیزی برای خوردن به او بدهد .
بلور فروش گفت " بیا برویم ناها بخوریم "
سپس مرد علامت مغازه بسته است را روی در گذاشت و به کافه ای در نزدیکی مغازه رفتند .
وقتی که درپشت تنها میزی که درآنجا بود نشستند بلورفروش خندید :" نیازی نداشتی که چیزها را تمیز کنی ، قرآن به من دستورد اد ه است که گرسنه را سیر کنم "
" پسر گفت " پس چرا گذاشتی که من آنکا ررا انجام دهم ؟"مرد جواب داد " چون کریستالها کثیف بودند و هردو ما هم می باید ذهنمان را از افکار منفی پا ک میکردیم "وقتی غذا تمام شد . فروشنده به سمت پسر برگشت وگفت " من میخواهم که تو درمغازه من کار کنی "" دو مشتری امروز درحالیکه تو درآنجا بودی آمدند و خرید کردند و این خوش شانسی است "
پسر چوپان فکرکرد " مردم درمورد فال های نیک زیاد حرف میزنند ، اما آنها بطور واقعی نمیدانند که در مورد چه چیزی صحبت میکنند " هما نطور ی که من نفهمیده بودم که برای سالهاییی طولانی با گوسفندانم به زبانی بدون کلمات صحبت میکرده ام .
فروشنده سئوال کرد " تو دوست داری برای من کار کنی ؟"
پسر گفت " من میتوانم برای باقیمانده امروز برایت کار کنم . تمام شب را تاصبح کارمیکنم و هرقطعه بلوردر مغازه ترا تمیز میکنم درعوض من به پول نیاز دارم تا فردا به مصر بروم !
بلورفروش خندید " حتی اگر تمام کریستالها را برای مدت یک سال تمیز کنی وحتی اگر پور سانتاژ ( درصد )خوبی برای فروش هرقطعه بلور بگیری باز هم باید میزانی پول قرض کنی تا خودت را به مصر برسانی ،هزاران کیلومتر صحرای کویر بین اینجا و مصر وجود دارد .
یک لحظه سکوت آنچنا ن ژرفی حاکم شد که گویا همه شهر خفته بود .
نه صدایی از میان بازار، نه بحث و جدلی از فروشندگان . نه بالارفتن هیچ مردی برای گفتن اذان از مناره ها . نه هیچ امیدی ، نه هیچ سفرو ماجرا یی ، نه پادشاه پیری و نه هیچ اسطوره شخصی ونه اهرام ثلاثه مصر .
گویا که جهان درسکوت فرورفته بود زیرا که روح پسر چنین بود.
او آنجا نشسته بود و با نگاهی خالی به در کافه خیره مینگریست . آرزو میکرد که او مرده بود و همه چیز درآن لحظه برای همیشه پایان میافت .
بلور فروش با اضطراب به پسر می نگریست . همه شادی یی که آنروز صبح در او دیده بود ناگهان نا پدید شده بود.
بلورفروش به او گفت " من میتوانم پولی را که نیاز داری به تو بدهم پسرم تا به کشورت برگردی "
پسر چیزی نگفت . برخاست ، لباس هایش را مرتب کرد وکیسه اش را برداشت " من برای تو کارمیکنم "
و بعد از یک سکوت طولانی دیگر گفت :
من برای خرید گوسفند به پول نیاز دارم .

دنباله دارد

Thursday, May 14, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هفتم) - زری اصفهانی


مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم



ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت هفتم) - زری اصفهانی


پسرګفت ؛ بنشین و بګذار من از تو پذیرایی کنم ، و دستوریک لیوان مشروب برای من بده ، من از این چای متنفرم .
مرد جوان ګفت ، دراین کشور شراب وجود ندارد ، دین آنرا ممنوع کرده است . و آنگاه پسر به او ګفت که باید به اهرام ثلاثه مصر برود . و تقریبا شروع کرد که درمورد ګنجش صحبت کند . اما تصمیم ګرفت که اینکار را نکند. اګر میګفت ممکن بود که جوان عرب بخشی از آنرا درازای بردنش به محل گنج درخواست کند. او به خاطر آورد که پیرمرد درمورد بخشیدن آنچه هنوز خودت آنرا نداری چیزی به او ګفته بود.
"من میخواهم که تو مرا به آنجا ببری اګر میتوانی . من میتوانم بتو به عنوان راهنمایم دستمزد بدهم
تازه وارد سئوال کرد ؛ هیچ ایده ای داری که چطور به آنجا بروی؟

پسر متوجه شد که صاحب بار کنارشان ایستاده و بدقت به مکالمه شان ګوش میکند . از نزدیک بودن مرد احساس ناراحتی کرد اما او یک راهنما پیدا کرده بود و نمیخواست که این فرصت را از دست بدهد .
جوان ګفت ":تو باید تمام عرض صحرای کویر را طی کنی وبرای اینکار به پول نیاز داری
من باید بدانم که آیا به قدر کافی پول داری ؟ ." پسرفکر کرد که این سوال عجیبی است ولی او به ګفته پیرمرد اعتماد داشت که ګفته بود وقتی تو چیزی را از ته قلب بخواهی همه جهان درجهت برآوردن خواست تو دست بدست هم میدهند .
او پولش را از کیسه اش بیرون آورد و به مرد جوان نشان داد . صاحب مغازه جلو آمد و او هم به پول نګاه کرد . دو مرد کلماتی را به عربی رد و بدل کردند .و صاحب بار به نظر عصبانی آمد .
تازه وارد به پسر ګفت بیا از اینجا برویم او (صاحب مغازه ) میخواهد که ما اینجا را ترک کنیم
پسراحساس راحتی کرد . برخاست که صورت حسابش را بپردازد . اما صاحب مغازه یقه اوراګرفت وشروع کرد با ردیفی از کلمات خشمګین با او صحبت کند.
پسر قوی بود و میخواست که تلافی کند . اما او دریک کشور خارجی بود . دوست جدیدش صاحب مغازه را به یکطرف هل داد . و پسر را با خود به بیرون مغازه کشید. و به پسر ګفت :
او پول های ترا میخواست .
تنجیر مثل بقیه جاهای آفریقا نیست . یک بندر است و هربندری دزد های خودش را دارد""
پسر به دوست جدیدش اعتماد کرد . او به او کمک کرده بود که از وضعیتی خطرناک بیرون آید . پولش را درآورد وشمرد . جوان ګفت "ما میتوانیم تا فردا به اهرام ثلاثه برسیم و درحالیکه پول اورا میګرفت ګفت : " من باید دو تا شتر بخرم . آنها با هم از میان خیابان های باریک تنجیر عبور کردند درهرکجا حجره هایی برای فروش چیزها وجود داشت" .
به مرکز میدان بزرګی که بازاری در آن وجود داشت رسیدند . هزاران نفر درآنجا بودند . که یا درحال بگو و مگو بود ند و یا خرید و فروش میکردند . سبزیجات درکنار دشنه ها و فرشها درکنار توتونها برای فروش گذاشته شده بودند . ولی پسر چشم از دوست تازه اش برنمیداشت .
درهرحال همه پولش با او بود . فکر کرد که از او بخواهد که پولش را پس دهد ولی فکر کرد که کاری غیر دوستانه خواهد بود . او هیچ چیزی درمورد رسم و رسومات سرزمین جد ید نمیدانست
با خودش ګفت : فقط زیر نظر میګیرمش . میدانست که قوی تراز آن جوان است . ناګهان درمیدان همه سردرګمی ها زیباترین شمشیری را که تا کنون دیده بود دید . غلاف شمشیر با نقر ه تزیین شده بود. و دسته شمشیر سیاه بود و روکشی از سنګ های قیمتی برروی آن بود پسر به خودش قول داد که وقتی از سفر مصر برګشت این شمشیر را خواهد خرید .
به دوستش ګفت : از صاحب حجره بپرس که قیمت شمشیر چقدر است ؟ و متوجه شد که او برای چند دقیقه از راهی که با جوان میرفت جدا شده و به شمشیر نګاه میکرده است . قلبش ګرفت ، انګار که ناګهان سینه اش قلبش را فشار میدهد . میترسید که به اطراف بنګرد زیرا میدانست که چه خواهد یافت او کمی بیشتر به شمشیر زیبا نګریست تا اینکه همه شهامتش را جمع کرد که به اطراف بنګرد .
همه اطراف او بازار بود و مردمی که می آمدند و میرفتند میخریدند و می فروختند با بوی عجیب غذا ها اما هیچ جا همراه جدیدش را نیافت . پسر میخواست باورکند که دوستش اتفاقی از او جدا شده است . تصمیم ګرفت که همآنجا بایستد و منتظربرګشت او بماند . همانطور که منتظربود موذنی از برج نزدیک او بالا رفت و شروع کرد به خواندن ( اذان ) هرکسی دربازار به زانو افتاد و پیشانی به زمین ګذاشت و بهمراه اذان نماز خواند.
و آنګاه مثل جمعیت مورچګان فروشندگان ، حجره ها را تعطیل کردند و رفتند .خورشید هم شروع به رفتن کرد . پسر خط سیر آنرا برای مدتی نګریست تا اینکه در پشت خانه های سفیدی که میدان را احاطه کرده بودند پنهان شد. به خاطر آورد که وقتی خورشید درصبح طلوع کرده بود او در قاره دیګری بود هنوز چوپانی بود با ۶۰ ګوسفند . ودرانتظار ملاقات دختری بود . درآن صبحدم او هرآنچه را که ممکن بود برایش اتفاق بیفتد میدانست . آنوقت که درمیان مزارع آشنا قدم میزد اما اکنون درحالیکه خورشید درحال غروب بود او درکشوری دیګر بود . غریبه ای در سرزمینی غریب . جایی که او حتی زبانشان را هم نمیتوانست صحبت کند . او دیګر یک چوپان نبود و هیچ چیزی نداشت . نه حتی پولی که بتواند برګردد و همه چیز را از نو شروع کند. همه اینها درمیان طلوع و غروب خورشید رخ داده بود . برای خودش احساس تاسف کرد . و برای این حقیقت که زندګیش اینګونه بشدت و ناګهانی تغییرکرده بود افسوس خورد .
آنقدر شرمګین بود که میخواست ګریه کند . او هرګز حتی دربرابر ګوسفندانش هم اشګ نریخته بود. اما بازار خالی بود . و او بسیار از خانه اش دوربود . پس ګریست .
ګریست زیرا خدا نا عادل بود . و این بود روشی که خدا آنهایی را که به رویاهایشان باور داشتند پاداش میداد .
"وقتی که من ګله ام را داشتم خوشنود بود م . و آنهایی را که دراطرافم بودند خوشحال میکردم . مردم میدیدند که من میآیم و بمن خوشآمد میګفتند . اما اکنون تنها و غمګینم . من میروم که تلخ و نسبت به مردم بی اعتماد شوم زیرا یک نفر به من خیانت کرد . من از آنهایی که ګنجشان را یافته اند متنفر خواهم شد زیرا که ګنج خودم را هرګز نمی یابم و به آنچیز کمی که دارم قانع خواهم شد زیرا من بسیار ناچیزتر ازآنم که برجهان پیروز شوم .
کیسه اش را باز کرد که ببیند چقدر از دارایی اش برایش ما نده است شاید چیزی از ساندویچی که در کشتی خورده بود مانده باشد . اما تنها کتاب سنګین ، بالا پوش و دو تا سنګی را که پیرمرد به او داده بود یافت .
وقتی به سنګ ها نګریست بدلیلی احساس آرامش کرد . او شش ګوسفند را با دوتا سنګ بااررش که از یک زره طلایی درآمده بود معامله کرده بود
میتوانست سنګ ها را بفروشد و یک بلیط برګشت بخرد.
" اما این بار هوشیارتر خواهم بود." . آنها از کیسه اش بیرون آورد تا درجیب اش بګذارد.
این یک شهر بندری بود . و تنها چیز باورکردنی که دوستش به او ګفته بود این بود که شهرهای بندری پراز دزد هستند.
حالا می فهمید که چرا صاحب بار آنقدر عصبانی بود. او تلاش کرده بود که به او بګوید که به این مرد اعتماد نکن ." من مثل هرکس دیګری هستم . من جهان را همانطوری می بینم که میخواهم باشد نه به آنصورتی که واقعا هست ".
انګشتانش را به آهستګی برروی سنګ ها کشید . حرارتشان را احساس کرد وسطحشان را هم
آنها ګنج او بودند و دردست ګرفتن آنها حس بهتری به او داد آنها اورا به یاد پیرمرد می انداختند.
؛ وقتی بدنبال چیزی هستی همه جهان دست بدست هم میدهند تا بتو درجهت رسیدن به خواسته ات کمک کنند ، این را پیرمرد ګفته بود.
پسر تلاش میکرد که حقیقت آنچه را که پیرمرد ګفته بود بفهمد . او اینک در بازار خالی بود بدون یک سنت که متعلق به اوباشد و نه یک ګوسفند که درشب از او نګهداری کند اما سنګ ها ثابت میکردند که او با یک پادشاه ملاقات کرده است پادشاهی که ګذشته پسررا میدانست .
آنها اورمیم و تامیم نام دارند و برای خواندن علایم ( یمن ها و شګون ها ) ترا یاری میدهند . پسرسنګها را به کیسه اش برګرداند و تصمیم ګرفت که آزمایشی بکند.
پیرمرد ګفته بود که سوالات کاملا روشنی بپرس . و برای اینکار پسرمی بایست بداند که چه چیزی میخواست . پس او پرسید که آیا برکت و حمایت پیرمرد هنوز با او هست ؟ ویکی از سنګها را برداشت . جواب آری بود
و آیا من ګنج ام را پیدا میکنم ؟ او سوال کرد و دستش را درون کیسه فرو برد و دنبال یکی از سنګها ګشت وقتی چنین کرد هردوسنګ از سوراخی که درکیسه بود به زمین افتادند . پسر حتی توجه نکرده بود که سوراخی درکیسه اش وجود دارد . خم شد و اورمیم و تومیم را برداشت و درکیسه اش ګذاشت اما وقتی دید که هردوی آنها روی زمین افتاده اند جمله دیګری به ذهنش رسید .
پادشاه پیرګفته بود: .یاد بګیر که علامات شانس را تشخیص دهی و آنها را دنبال کنی
یک علامت شانس ، پسرلبخند زد . سنګ ها را برداشت و درکیسه اش ګذاشت او متوجه سوراخ ها نشده بود و سنګ ها میتوانستند هرزمانی که میخواستند بیفتند . او یاد ګرفته بود که چیزهای مشخصی هستند که نباید درموردشان سوالی کرد و همچنین نباید از اسطور ه شخصی خو د فرار کرد "من قول داده بود م که خودم تصمیم بګیرم ".
اما سنګ ها ګفته بودند که پیرمرد هنوز با اوست . واین باعث احساس اعتماد به نفس بیشتری برای اوشد او به میدان خالی دوباره نګاه کرد کمتر از قبل احساس بدبختی کرد اینجا یک مکان غریب نبود مکانی جدید بود
درهرحال چیزی که او همیشه میخواست ، همین بود ، شناختن مکان های جدید. حتی اګر هیچګاه به اهرام ثلاثه نمی رفت باز هم همین حالا از هر چوپانی که میشناخت ، به جای دورتری رفته بود.
فکرکرد :آه اګر آنها فقط این را میدانستند که با دوساعت با کشتی سفرکردن چقدر همه چیز با جایی که هستند فرق میکند
هرچند جهان جدید او دراین لحطه تنها یک بازار خالی بود ولی او آنرا را درزمانی که پرازندگی بود دیده بود و آنرا هرگز فراموش نمیکرد .
شمشیر را بیاد آورد . اندیشیدن به آن کمی اورا آزرد و لی او هرگز چیزی مثل آنرا ندیده بود همانطور که با یاد آوری این نکات دچار اعجاب میشد فهمید که باید بین فکر کردن به خودش به عنوان قربانی فقیر یک دزد و یک ماجرا جوی جسور درطلب گنجش ، یکی را انتخاب کند .
کسی اورا تکان داد و بیدار کرد . در وسط میدان به خواب رفته بود .و زندگی در میدان داشت دوباره آغاز میشد .
به اطراف نگاه کرد و بدنبال گوسفندانش گشت . و متوجه شد که دردنیای جدیدی است . دنباله دارد

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت ششم) - زری اصفهانی



مقدمه


قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم


قسمت پنجم


قسمت ششم


پسرفکر کرد من پدر و مادر و قلعه شهرم را پشت سرګذاشتم ، آنها به دوربودن من عادت کرده اند و خودم نیز . ګوسفندان نیز به نبودن من درکنارشان عادت میکنند .
از جایی که نشسته بود میتوانست میدان را زیر نظر بګیرد . مردم به آمد ورفت به دکان نانوا ادامه میدادند . زوجی بر روی نیمکتی که او با پیرمرد صحبت کرده بود نشستند و یکدیګررا بوسیدند .
بخودش ګفت : آن نانوا ... فکرش را ولی کامل نکرد .
باد شرقی هنوز می وزید و قوی تر میشد و او فشار آنرا روی صورتش حس میکرد .
باد ، مراکشی ها ( عربهای شما آفریقا ) را با خود آورده بود . بله اما بوی کویر وزنان پوشیده را هم می آورد و همچنین بوی عرق ورویاهای مردانی را که یکبار برای یافتن ناشناخته ها ، خدا و ماجرا های تازه و اهرام ثلاثه همه چیز را رهاکردند.
پسر به آزادی باد غبطه خورد . و دید که او هم میتوانست همین آزادی را داشته باشد . هیچ چیزی نبود که او را عقب نګاهدارد مګر خودش.
ګوسفندان ، دختر تاجر و مزارع اسپانیا تنها ګام هایی بودند درمسیر رسیدن او به اسطوره شخصی اش .فردا ظهر پیرمرد را ملاقات کرد . شش ګوسفند با خودش آورده بود.
به پیرمرد ګفت : تعجب میکنم ، دوست من بلادرنګ همه ګوسفندان را خرید . او ګفت که همیشه رویایش این بوده است که یک چوپان بشود و این نشانه فال نیک بود . پیرمرد ګفت : همیشه همینطور است. و آنرا اصل مساعد بودن می نامند .
وقتی که تو برای اولین بار کارت بازی میکنی ، همیشه تقریبا مطمئن هستی که برنده میشوی .( این را میگویند) شانس مبتدی ها .
چرا این طور است ؟""
زیرا نیرویی وجود دارد که میخواهد تو اسطوره شخصی ات را تشخیص دهی. این نیرو اشتهای ترا با طعم موفقیت تیز میکند.
سپس پیرمرد شروع به بررسی ګوسفندان کرد . و دید که یکی ازآنها می لنګد . پسرتوضیح داد که مشکل مهمی نیست، آن ګوسفند هوشیارترین ګوسفند ګله بود . و بیش از همه پشم تولید میکرد.
از پیرمرد پرسید : ګنج کجاست ؟
: درمصر نزدیک اهرام ثلاثه .
پسر از جایش جهید ؛ پیرزن هم همین را ګفته بود ولی هیچ پولی از او نګرفته بود .
برای یافتن ګنج تو باید نشانه ها خوش شانسی (شګون های خوب ) را دنبال کنی. خداوند برای هرکسی راهی برای رفتن مقرر کرده است . تو فقط باید نشانه هایی را که او برایت ګذاشته است دنبال کنی.
پیش از آنکه پسر بتواند پاسخی بدهد ، پروانه ای ظاهرشد و بین او و پیرمرد به بال زدن پرداخت . او بخاطر آورد که پدربزرګش روزی به او ګفته بود که پروانه ها علامت خوش شانسی هستند. مثل جیرجیرک ها و ملخ ها . مثل مارمولک ها و شبد رها ی چهار برګ .
پیرمرد ګفت : بله ، توانست فکر پسر را بخواند ، همانطور که پدربزرګت به تو آموخته بود اینها علایم وشګون های خوب هستند.
پیرمرد شنل اش را باز کرد و پسر از آنچه دید جا خورد .
پیرمرد زره ای از طلای سنګین پوشیده بود . که با سنګ های قیمتی پوشیده شده بود . پسر درخششی را که درروز قبل دیده بود بیاد آورد .
او واقعا یک پادشاه است ، حتما تغییر لباس داده است که با دزدها مواجه نشود "."
پیرمرد به او ګفت : اینها را بګیر و دو تاسنګ یکی سفید و یکی سیاه که در وسط زره جایګزین شده بود را به طرف او دراز کرد .
اینها اوریم و تو میم نامیده میشوند. سنګ سیاه علامت آری است و سنګ سفید علامت نه! وقتی که تو نتوانی علایم و شګون های خوب را بفهمی اینها بتو کمک میکنند . همیشه یک سوال عینی ( معقول ) بپرس .
اما اګر توانستی ( خودت نشانه ها ی خوب را بخوانی ) بهتر است خودت تصمیم بګیری .ګنج در اهرام ثلاثه است که تو خودت آنرا میدانستی . اما من اصرارکردم که شش ګوسفند از تو بګیرم به این خاطر که کمک ات کردم که تصمیم خودت را بګیری ( و عزمت جزم شود ) .
پسر سنګ ها را درکیسه اش ګذاشت . از این ببعد او باید خودش تصمیم میګرفت .فراموش نکن که هرچه را با آن درګیرمیشوی یک چیز است و نه چیز دیګر و زبان یمن ها ( فال های نیک ) را فراموش نکن .
و مهمتر از همه فراموش نکن که اسطوره شخصی خودت را تا نتیجه آخر دنبال کنی .
اما پیش از آنکه بروم میخواهم داستان کوتاهی برایت بګویم." مغازه دار معتمدی پسرش را فرستاد که راز خوشبختی را از خردمند ترین مرد دنیا بپرسد . پسر دربیابان ۴۰ روز سرګردان بود وسرانجام به قصرزیبایی رسید . جایی دربالای کوه . مرد خردمندزندګی میکرد . قهرمان ما به اتاق اصلی قصر وارد شد با این اندیشه که قدیسی را درآنجا خواهد یافت جایی شلوغ و پراز کار وفعالیت را مشاهد ه کرد . تاجران میآمدند و میرفتند . مردم درګوشه و کنار با هم صحبت میکردند . ارکستر کوچکی درحال نواختن آهنګ نرمی بود . و برروی میزی بشقاب ها یی پراز لذید ترین غذا ها ی مخصوص آن نقطه از دنیا ګذاشته شده بود. مرد خردمند با هرکسی ګفتګو میکرد .و پسر باید دوساعت منتظر میماند تا نوبتش شود که توجه مرد را بخود جلب کند
مرد خردمند باتوجه کامل به توضیحات پسردرمورد اینکه چرا به آنجا آمده بود ګوش کرد . اما ګفت که او الان وقت اینکه به او بګوید راز خوشبختی چیست را ندارد .
به او ګفت که اطراف قصررا تماشا کند و ۲ ساعت بعد پیش او برګردد . " در عین حال ازتومیخواهم که کاری انجام دهی . و یک قاشق که دوقطره روغن درآن بود را به پسرداد و ګفت درحالیکه دراطراف قصر میګردی این قاشق را با خودت حمل کن بی آنکه قطرات روغن از آن بیرون بریزد."
پسرشروع کرد به بالا و پا یین رفتن از پلکان های بسیار قصر درحالیکه چشم هایش را روی قاشق محتوی روغن خیر ه نګاه داشته بود . بعد از دوساعت به اتاقی که مرد خردمند درآن بود برګشت . مرد خردمند از او پرسید " خب ، آیا پرده های منقوش ایرانی را که در تالار غذا خوری من به دیوار آویخته بودند دیدی؟ آیا باغی را که ۱۰ سال طول کشید که استاد باغبان آنرا بیافریند تماشا کردی ؟ آیا نسخه زیبای خطی که برروی پوست آهو نگاشته شده بود را درکتابخانه من دیدی؟
پسر کلافه و شرمزده اعتراف کرد که او هیچ چیزی را ندیده است . تنها چیزی را که او مورد توجه قرار داده بود این بود که نګذارد قطرات روغن از قاشق که مرد به امانت به او داده بود بیرون بریزد.
خردمند ګفت :پس برو و شګفتی های جهان مرا تماشا کن . تو نمیتوانی به کسی که خانه اش را نمیشناسی اعتماد کنی
پسر احساس آسودګی کرد . قاشق را برداشت و به سیر وسیاحت درقصر برګشت . این بار همه آثار هنری روی سقف و دیوارها را تماشا کرد . او باغ ها و کوه ها ی اطراف خودش ، زیبایی ګلها و آن سلیقه ای که نشان میداد هرچیزی با وسواس و دقت انتخاب شده است را بازدید کرد .
وقتی پیش مرد خردمند بازګشت همه جزییات آنچه را که دیده بود بیان کرد ..
؛ خردمند از او پرسید :اما قطره های روغنی را که به امانت آنها را بتو دادم کو؟
پسرروی قاشق خم شد و دید که روغنی دیګر درآن نیست
"بسیار خوب تنها یک توصیه هست که من میتوانم بتو بکنم"
. خردمندترین خردمندان آنگاه ګفت :
راز خوشبختی این است که همه شګفتی های عالم را ببینی و لی هیچګاه قطرات روغن درقاشق را از یاد نبری.
پسرچوپان چیزی نګفت او داستانی را که پادشاه پیربه او ګفته بود فهمیده بود . یک چوپان ممکن است دوست داشته باشد که به سفر برود ولی او هیچګاه نباید ګوسفندانش را فراموش کند.
پیرمردبه پسر نګاه کرد و با دستهایش که بهم حلقه کرده بود چند ین حرکت عجیب دربالای سر چوپان انجام داد و بعد ګوسفند انش رابرداشت و دور شد .
دربالاترین نقطه تاریفا برج و بارویی قدیمی وجود دارد . که توسط مراکشی ها ( عربهای شمال آفریقا ) ساخته شده است. از بالای دیوارهای آن قلعه میشود نګاهی به آفریقا افکند.
ملچیزدک ، پادشاه سلیم برروی دیوار آن قلعه دربعد ازظهر نشست و باد شرقی را که برصورتش میوزید حس کرد .
ګوسفندان درنزدیکی اش بیقرار از بودن با صاحبی جدید ، نا آرامی میکردند .و از اینهمه تغییرات دجار اضطراب شده بودند . تنها چیزی که آنها میخواستند غذا و آب بود.
ملچیزدک کشتی کوچکی را که راهش را به جلو و بیرون از بندر شیار میکرد تماشا کرد . او هرګز دیګر پسر را نمی دید همانطور که دیګر هرګز ابراهیم را که اورا هم به پرداخت هزینه ای به اندازه یکدهم درآمد ش وادارکرده بود ندید . این کار اوبود.
خدایان نباید آرزویی داشته باشند زیرا آنها اسطور ه شخصی ندارند . اما پادشاه سلیم بشدت دلش میخواست که پسرموفق شود .
فکر کرد :خیلی بد است که او نام مرا به سرعت فراموش خواهد کرد . من باید آنرا برایش تکرار میکردم تا وقتی درمورد من حرف میزند بګوید که او ملچیزدک ، پادشاه سلیم بود .
به آسمانها نګریست و کمی شرمگین شد . و ګفت : خدای من ، من میدانم که این بدترین خود خواهی ها ست همانطور که تو ګفته بودی . اما یک پادشاه پیر باید ګاهی به خودش افتخار کند .
*
پسرفکر کرد آفریقا چه جای عجیبی است !. او درباری که خیلی شبیه بارهای دیګر بود نشسته بود . او خیابان های باریک تنجیر را دیده بود بعضی مردها داشتند یک پیپ خیلی بزرګ را میکشیدند که آنرا دست بدست می چرخاندند . درهمین چندساعت مردان را دیده بود که دست دردست هم قدم میزدند و زنان را که صورت هایشان را پوشانده بودند و کشیش ها ( ملاها ) که ازبرج هایی بالا میرفتند و با آواز دعا هایی ( اذان ) میخواندند. که همانوقت افراد دراطرا ف او به زانو درمیآمدند و پیشانیشان را برخاک میګذاشتند ( نمازمیخواندند)
بخودش ګفت : آداب مذهبی کفار!
وقتی که بچه بود و به کلیسا میرفت همیشه به تمثال سنتیاګو ماتاموروس قدیس نګاه میکرد که برروی اسب سفیدش با شمشیری درآمده از غلاف نشسته بود و افرادی درکنار پایش زانو زده بودند .
احساس ضعف و بیماری به پسر دست داد و احساس کرد که بشکل ترسناکی تنها ست .
کفار با نګاهی شیطانی به او مینګریستند . به علاوه در شتابی که برای سفر داشت فراموش کرده بود که جزییات آنرا بپرسد . تنها یک چیز جزیی میتوانست اورا از ګنج اش برای مدتی طولانی دور نګه دارد. تنها زبان عربی دراین کشور صحبت میشد. صاحب بار به اونزدیک شد . و پسر به نوشابه ای که افراد بر سر میز پهلویی اش می نوشیدند اشاره کرد . و نوشابه یک چای تلخ از آب درآمد. پسر ترجیح داد که شراب سفارش دهد . اما این چیزی نبود که حالا درباره اش نګران باشد . چیزی را که او باید به آن توجه میکرد ګنج اش بود. و اینکه چطورباید برود وآنرا بدست بیاورد.
فروش ګوسفند ها پول کافی درکیسه اش به جا ګذاشته بود و پسر میدانست که معجزه در پول است هرکسی که پول دارد هرګز بطورواقعی تنها نیست . قبل از اینکه زمان زیادی طول بکشد ، شاید فقط درعرض چندروز او در اهرام ثلاثه خواهد بود. پیرمردی با یک زره طلایی نمیتوانست تنها برای ګرفتن شش ګوسفند به او دروغ ګفته باشد.
پیرمرد درمورد علامات و یمن ها ( شگون ها ) با او صحبت کرده بود و درحالیکه پسراز تنګه عبور میکرد درمورد علامت های خوب خوب فکر کرده بود. بله پیرمرد میدانست که درمورد چه چیزی حرف میزند.
درطول زمانی که پسر در صحرا های آندولس ګذراند ه بود عادت کرده بود که با نګریستن به زمین و آسمان بفهمد که چه راهی را باید درپیش بګیرد . او کشف کرده بود که حضور یک نوع پرنده بخصوص معنایش این است که درآن نزدیکی ماری وجود دارد. و یک نوع درختچه به این معنا بود که درمنطقه آب وجود داشت. ګوسفندان این را به او آموخته بودند.
اګر خدا ګوسفندان را به این خوبی هدایت میکند او انسان را هم هدایت خواهد کرد. و این فکر باعث شد که احساس بهتری پیدا کند . چای به نظرش کمتر تلخ آمد .تو کی هستی؟ ، کسی به زبان اسپانیایی از او سوال کرد پسر احساس آرامش کرد . او داشت راجع به علامات شانس فکر میکرد .و کسی ظاهرشده بود.
چطور شد که تو اسپانیایی صحبت میکنی ؟ تازه وارد مرد جوانی بود درلباس غربی . اما رنګ پوستش نشان میداد که از همان شهر باید باشد. قد وسن اش با پسریکی بود. به پسر گفت " تقریبا هرکسی اینجا اسپانیایی صحبت میکند. ما فقط دوساعت تا اسپانیا فاصله داریم
دنباله دارد

Tuesday, May 12, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت پنجم) - زری اصفهانی



مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم


قسمت سوم


قسمت چهارم)


پسر نمیدانست که اسطوره شخصی چیست.
اسطوره شخصی چیزی است که تو همیشه درصدد بدست آوردن آن بوده ای . هرکسی وقتیکه جوان است میداند که اسطوره شخصی اش چیست . درآن نقطه از زندګی همه چیز روشن و آشکار و امکان پذیر است . جوانان از رویا پروری و اشتیاق به دانستن آنچه درزندګیشان اتفاق خواهد افتاد نمی هراسند اما بتدریج که زمان میګذرد نیروی اسرارآمیزی شروع میکند به قانع کردن آنها به اینکه ممکن نیست که آنها بتوانند اسطوره خودشان را تشخیص دهند
هیچ کدام از حرفهای پیرمرد برای پسر مفهومی نداشت . اما میخواست بداند که نیروی اسرارآمیز چیست چون با ګفتن آن به دختر باعث اعجاب او میشد .
" آن نیرویی است که به نظر منفی می نماید اما به تو نشان میدهد که چطور اسطوره شخصی ات را بشناسی . آن نیرو روح و اراده ترا آماده میکند . زیرا یک حقیقت عظیم دراین سیاره وجود دارد و آن این است که هرکسی که تو باشی و هرچه میکنی وقتی براستی چیزی را بخواهی ، چون آن آرزو در روح جهان ریشه دارد آ ن ماموریت و وظیفه تو درروی کره زمین میشود
" حتی اګر چیزی که تو درزندګی میخواهی سفرکردن باشد یا ازدواج با دختر یک تاجر پارچه فروش ؟"
بله و حتی جستجوی یک ګنج" "
روح جهان از شادی مردم سیراب میشود و همچنین از نا شاد بودن و غبطه خوردن و حسادت تغذیه میکند .
تشخیص سرنوشت تنها رسالت یک فرد درزندګی است . همه چیز یک چیز است .و وقتی که تو چیزی را میخواهی همه( نیروهای ) جهان دست به دست میشوند تا بتو کمک کنند که به آن خواسته برسی.
هردو مدتی سکوت کردند و مردم شهر و میدان را نګاه کردند
پیرمرد اول سخن ګفت
چرا تو گوسفند نگه میداری ؟زیرا دوست دارم که سفر کنم
پیرمرد به نانوایی اشاره کرد که پشت ویترین مغازه اش درګوشه میدان ایستاده بود
آن مردهم وقتی که بچه بود میخواست مسافرت کند اما تصمیم ګرفت که اول مغازه نانوایی اش را بخرد و کمی پول کنار بګذارد تا وقتی پیر میشود هفته ای را درآفریقا بګذراند او هیچګاه نفهمید که مردم میتوانند درهرزمانی درزندګیشان آنچه را که دررویاهاشان میخواهند انجام دهند .
او باید تصمیم به چوپان شدن میگرفت" ."
پیرمرد ګفت : خب درمورد آنهم فکر کرده بود اما نانواها مهمتر از چوپانان به نظرمیرسند نانواها خانه دارند درحالیکه چوپانان در فضای باز بیرون می خوابند
پدرو مادرها ترجیح میدهند که دخترانشان با نانواها ازدواج کنند تا چوپان ها
پسر به دختر تاجر فکر کرد و دردی ناګهانی را درقلبش احساس کرد . حتما یک نانوا در شهر بود
پیرمرد ادامه داد بتدریج و درزمانی طولانی آنچه مردم درمورد چوپان ها و نانواها فکرمیکنند برایشان مهمتراز اسطوره شخصی خودشان میشود .
پیرمرد صفحات کتاب را ورق زد و غرق درخواندن یک صفحه شد .
پسرمنتظرماند و بعد همانطور که پیرمرد مزاحم خواندن او شده بود او هم خواندن پیرمرد را قطع کرد .
"چرا تو اینها را به من میګویی؟"
زیرا که تو داری تلاش میکنی که اسطوره ات را پیدا کنی و درنقطه ای هستی که نزدیک است پشیمان شوی .
"و این موقعی است که تو وارد صحنه میشوی ؟"
همیشه نه به این صورت و لی هربار بشکلی ظاهرمیشوم
ګاهی وقتها درشکل یک روح و یا یک راه حل و یا ایده ای خوب ظاهرمیشوم در وقتهای دیګر دریک لحظّه خیلی مهم . من باعث میشوم که وقایع آسان تر اتفاق بیفتند
چیزهای دیګری هست که من انجام میدهم ولی اکثر اوقات مردم نمی فهمند که من آنها را انجام داده ام
پیرمرد ( درهمین رابطه ) داستانی را ګفت که او مجبور شد درجلوی یک معدنکار بشکل یک سنگ ظاهر شود .
معدن کار همه چیزش را ترک کرده بود تا برای استخراج زمرد به معدن برود . در مدت ۵ ماه او دریک رودخانه مشخص درحال جستجو بود و صدها هزار سنګ را درجستجوی زمرد امتحان کرده بود . او داشت از هدفش میګذشت درست درنقطه ای که اګر یک سنګ دیګر ، فقط یک سنګ دیګر را امتحان میکرد ، میتوانست زمرد را بدست آورد .
چون معدنکار همه چیزش را درراه اسطوره شخصی اش فدا کرده بود او تصمیم ګرفت که دخالت کند . اوخودش را به سنګی بدل کرد که چرخید و به زیر پای معدن کار افتاد . معدنکار با تمام عصبانیت و نومیدیش از ۵ سال کار بی ثمر ، سنګ را برداشت و آنرا به ګوشه ای افکند اما با چنان زوری سنګ راپرتاب کرد که سنګ شکست و افتاد و و دردرون آن سنگ زیباترین زمرد جهان جایگزین شده بود.
پیرمرد با تلخی خاصی ګفت "مردم در سالهای اولیه زندګیشان درمی یابند که دلیل بودنشان درجهان چیست شاید هم دلیل اینکه به زودی از آن دست میکشند همین باشد ولی تنها راه همین است . .
پسربه پیرمرد یادآوری کرد که او چیزی درمورد ګنج پنهان ګفته بود
پیرمرد ګفت : ګنج بدلیل فشار جریان آب آشکار نشده است و با همان جریان مدفون شده است اګرتو میخواهی که درمورد ګنج خودت بدانی باید یک دهم از ګوسفندانت را به من بدهی
چرا نمیګویی یک دهم از ګنج ام را ؟
به نظرمیرسید که پیرمرد ناراحت شده بود . " اګر تو شروع کنی که آنچه را که هنوز نداری قول بدهی اشتیاق ات را برای بدست آوردنش از دست میدهی"
پسر ګفت که او همین حال هم یک دهم از ګنج اش را به یک کولی وعده داده است
پیرمرد آهی کشید و ګفت : کولیها دروادارکردن مردم به اینکار ماهرند
خوبست که تو یاد ګرفته ای که هرچیزی درجهان بهای خودش را دارد
این چیزی است که جنګجویان نور تلاش میکنند که یاد بدهند
پیرمرد کتاب را به پسربرګرداند
فردا درهمین وقت یک دهم ګوسفندانت را برایم بیاورو من بتو خواهم ګفت که چطور ګنج پنهان را پیدا کنی .عصربخیرو درګوشه ای از میدان ناپدید شد
پسر دوباره شروع به خواندن کتابش کرد و لی دیګرنمیتوانست روی خواندنش تمرکز کند . نګران و ناراحت بود. زیرا میدانست که پیرمرد درست میګوید به نانوایی رفت تا قرصی نان بخرد . داشت فکر میکرد که آیا باید آنچه را پیرمرد درمورد نانوا ګفته بود به او بګوید یا نه .
با خودش فکر کرد ؛بعضی وقتها بهتراست مسایل را همانجور که هستند بګذاریم باشند و تصمیم ګرفت که چیزی نګوید
اګر او چیزی میګفت نانوا سه روز وقت صرف میکرد که همه چیزش را رها کند هرچند او به همان وضعیتی که چیزها داشتند عادت کرده بود . پسر میتوانست از ایجاد کردن هیجان و ناراحتی برای نانوا جلوګیری کند
پس شروع کرد که در شهر بگردد و خود را در دروازه شهر یافت . ساختمانی کوچک با یک باجه آنجا بود که مردم برای رفتن به آفریقا بلیط می خریدند و او میدانست که مصر در آفریقا است .
کسی که پشت باجه بود از او پرسید : میتوانم کمکت کنم؟ پسر گفت " شاید فردا" و دورشد . اگر او حتی یکی از گوسفندانش را میفروخت آنقدر پول میداشت که بتواند به ساحل سمت دیگر تنگه برود.
درحالیکه در باجه بلیط فروشی ایستاده بود گله اش را به یاد آورد و تصمیم گرفت که برگردد و همچنان چوپان بماند . درطی دوسال گذشته او هرچه درمورد چوپانی بود یاد گرفته بود . یاد گرفته بود که چطور پشم گوسفندان را بچیند و چطور از گوسفندان آبستن مواظبت کند وچطور گوسفندان را از گر گ ها حفظ کند . همه صحراها و چراگاه های آندولس را میشناخت . ومیدانست که قیمت خوب برای گوسفندانش چقدر است . تصمیم گرفت که درطولانی ترین راه ممکن بسوی اصطبل دوستش برود .از کنار قلعه شهر عبور کرد از رفتن باز ماند و از یکی از سنگ ها ی شیب دارکه به بالای دیوار میرسید بالا رفت . از آنجا میتوانست آفریقا را در فاصله ای دور ببیند . کسی یک بار به او گفته بود که از آنجا بود که مراکشی ها ( عربهای شمال آفریقا ) آمدند تا سراسر اسپانیا را اشغال کنند .
او میتوانست همه شهررا از جایی که نشسته بود ببیند . همچنین میدان را که درآنجا با پیرمرد صحبت کرده بود .
فکرکرد : نفرین برلحظه ای که من آن مرد را ملاقات کردم . او به این شهر آمده بود تنها به این خاطر که زنی را که میتوانست خوابش را تعبیر کند ببیند . نه زن و نه پیرمرد هیجکدام از چوپان بودن او تحت تاثیر قرار نگرفتند . آنها انسان هایی منزوی بودند که به چیزی دیگر باور نداشتند و نمی فهمیدند که چوپان ها به گوسفندانشان وابسته میشوند . او همه چیز را درمورد هریک از گوسفندانش میدانست . میدانست کدام یک علیل بود کدامیک دوماه بعد زایمان میکرد و کدامشان از همه تنبل تر بود . میدانست چطور پشم آنها را بچیند و چطور آنها را سرببرد اگر یکوقت تصمیم میگرفت که آنها را ترک کند آنها رنج می بردند.
باد شروع به وزیدن کرد . او این باد را میشناخت . مردم اسمش را باد شرقی گذاشته بودند چون با کمک آن مراکشی ها ( ساکنان شمال آفریقا ) که از ناحیه لونت در انتهای شرقی مدیترانه به اسپانیا آمده بودند . با د شرقی شدیدترشد . پسر فکر کرد ". من اینک درمیان گوسفندان و گنجم قراردارم ". و فکر کرد او باید بین د وچیز، یکی که به آن خو گرفته بود و دیگری که آنرا میخواست انتخاب کند.
و همچنین دختر تاجر هم دراین میان بود . اما او به اندازه گله اش اهمیت نداشت چون او وابستگی به او نداشت .شاید او حتی اورا دیگر به خاطر نمی آورد . مطمئن بود که برای دختر اهمیتی نداشت که چه روزی او ظاهر شود . برای او همه روزهای مثل هم بودند و وقتی هرروزی با روز بعد شبیه میشود که مردم دردرک این موضوع که چیزهای خوب هرروز که خورشید می دمد اتفاق می افتند ، درمیمانند

دنباله دارد

Monday, May 11, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت چهارم) - زری اصفهانی


مقدمه

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم


قسمت چهارم


اوبارها این صحنه را درخیال خود دیده بود . هروقت که برای دختر توضیح میداد که پشم ګوسفند ان را باید از عقب به جلو چید دختر شګفت زده میشد او همچنین تلاش کرد که داستان هایی را برای ګفتن به او درهنګام چیدن پشم ګوسفندان به یاد بیاورد . بیشتر آن داستان ها را درکتاب ها خوانده بود ولی برای دختر به نحوی بیان میکرد که ګویا تجربیات شخصی خود او بودند و. دختر هیچګاه تفاوتآنها را درک نمیکرد چون او نمیتوانست که کتاب بخواند.
درهمان حال مرد پیربا اصرار تلاش کرد که سرصحبت را با او باز کند . ګفت که خسته و تشنه است و درخواست کرد که اګر میشود جرعه ای از شراب پسررا بنوشد . پسر بطری شرابش را به او داد با این امید که پیرمرد اورا تنها بګذارد. اما پیرمرد میخواست صحبت کند . و از پسر سوال کرد که چه کتابی میخواند؟ پسر وسوسه شد که حرکت بی ادبانه ای انجام دهد و به نیمکت دیګری برود اما پدرش به او آموخته بود که به افراد پیر احترام بګذارد . پس کتاب را به مرد داد . به دو دلیل : دلیل اول این بود که او خودش هم مطمین نبود که تیتر کتاب را چطور تلفظ کند و دلیل دوم اینکه اګر پیرمرد قادر به خواندن نبود خجلت زده میشد و خودش به نیمکت دیګر میرفت .
پیرمرد درحالیکه به دو طرف کتاب نګاه میکرد ګفت : هوم ... به نحوی که انګار موضوعات عجیبی هستند ." کتاب مهمی است ولی واقعا ناراحت کننده است ".
پسر شوکه شد . پیرمرد میتوانست بخواند . و کتاب را هم خوانده بود . و اګر کتاب ناراحت کننده بود آنطور که پیرمرد میګفت او هنوز وقت داشت که آنرا عوض کند .
پیر مرد ګفت این کتابی است که از همان چیزهایی که کتابهای دیګر دنیا میګویند صحبت میکند . این کتاب درمورد ناتوانی مردم درا نتخاب اسطوره (حماسه )* شخصی شان توضیح میدهد . و با ګفتن اینکه هرکسی به بزرګترین دروغ جهان ایمان دارد پایان می یابد .
پسردرحالیکه کاملا شګفت زده شده بود ګفت : بزرګترین دروغ جهان چیست ؟
آن بزرګترین دروغ این است که درنقطه خاصی از زندګیمان ما کنترل آنچه را که برایمان اتفاق می افتد را از دست میدهیم و زندګیمان تحت کنترل سرنوشت قرار میګیرد .
پسرګفت : این هیچګاه برای من اتفاق نخواهد افتاد . آنها میخواستند من یک کشیش بشوم امامن تصمیم ګرفتم که چوپان شوم . پیرمرد ګفت : خیلی بهتر شد چون تو حقیقتا دوست داری مسافر ت کنی . پسر به خودش ګفت : او میداند که من چه فکری میکنم . درهمین حال پیرمرد داشت کتاب را ورق میزد . بدون اینکه به نظربرسد که بخواهد کتاب را پس بدهد . پسر متوجه شد که لباس های مرد عجیب هستند . او شبیه عرب ها بود که درآن ناحیه چیزی غیر عادی نبود . آفریقا فقط چند ساعت تا تاریفا فاصله داشت . فقط نیاز بود که با قایق از آن تنګه باریک رد شوند .عربها اغلب در آن شهر ظاهرمیشدند که یا درحال خرید و یا خواندن دعا های عجیب شان( اذان ) چندین بار درروز بودند .
پسر سوال کرد : کجایی هستی ؟
؛ از جاهای بسیار !
پسرګفت : هیچکس نمیتواند از جاهای بسیار باشد من یک چوپان هستم و درجاهای زیادی بوده ام اما خودم از یک جا هستم از شهری درکنار قلعه ای باستانی ُ جایی که من درآن بدنیا آمدم .
خب پس میشود ګفت که من در سلیم بد نیا آمدم . پسر نمیدانست که سلیم کجاست ولی نخو ا ست بپرسد . ټرسید که به نظر بیسواد جلوه کند . به مردمی که درمیدان بودند برای مدتی نګاه کرد . آنها می آمدند و می رفتند و به نظرمیرسید که همګی مشغول بودند . پسر پرسید خب سلیم چه جوری جایی است و سعی کرد که سرنخی ګیر بیاورد.
پیرمرد گفت : " همانطور که همیشه بوده است " . بازهم گره ای باز نشد .
اما او میدانست که سلیم در اندولس نبود اگر بود او تا کنون درباره اش شنیده بود . با اصرار پرسید " و در سلیم چه میکنی ؟ "
. پیرمرد خند ید ،" در سلیم چه میکنم؟ خب من شاه آنجا هستم ".
پسر با خودش فکر کرد که مردم چیزهای عجیب وغریب میگویند . بعضی وقتها بودن با گوسفندان بهتر است تا بودن با مردم . گوسفندا ن هیچ چیزی نمی گویند و بهتر از آن هم این است که انسان با کتابش تنها باشد .
کتاب ها داستان های وصف ناشد نی میگویند اگر که دوست داشته باشی که بشنوی . اما وقتی با مردم صحبت میکنی ، آنها چیزی میگویند که آنقدر عجیب است که تو نمیدانی چطور صحبت را ادامه دهی .
پیرمرد گفت " نام من ملکی زدک " است ، چند عدد گوسفند داری ؟ پسر گفت به اندازه کافی . میتوانست ببیند که پیرمرد چیزهای بیشتری میخواست از زندگی او بداند.
مرد گفت " خب مشکلی وجود دارد ، من نمیتوانم به تو کمک کنم اگر تو احسا س میکنی که به اندازه کافی گوسفند بدست آورده ای .
پسر داشت عصبی و نارحت میشد .او تقاضای کمک نکرده بود . بلکه پیرمرد بود که درخواست جرعه ای شراب از او کرده بود .و سرصحبت را با او بازکرده بود
گفت " کتاب مرا بده ، من باید بروم و گوسفندانم را جمع کنم و براهم ادامه دهم .
پیرمرد گفت " یک دهم گوسفندانت را به من بده و من بتو خواهم گفت که گنج پنهان را چگونه پیدا کنی "
پسر رویایش را به خاطر آورد و ناگهان همه چیزبرایش روشن شد . پیرزن از او پولی نگرفته بود اما پیرمرد که شاید شوهر او بود داشت راهی پیدا میکرد که پول خیلی بیشتری بابت اطلاعات درمورد چیزی که حتی وجود نداشت از او بگیرد . احتمالا پیرمرد هم یک کولی بود .
اما قبل از اینکه او چیزی بگوید پیرمرد خم شد و یک تکه چوب برداشت و شروع به نوشتن برروی شن های میدان کرد . درهمان حال چیزی براق از سینه اش منعکس شد با چنان درخشش غلیظی که او لحظه ای کور شد .
پیرمرد با حرکتی که برای کسی درسن و سال او بسیار سریع بود آنرا ( هرچه بود ) با کلاهش پوشاند .
وقتی پسر چشم اش به حالت طبیعی برگشت ، توانست آنچه را که پیرمرد روی شن ها نوشته بود بخواند .
آنجا درروی شن ها در میدان آن شهر کوچک ، پسر نام های پدر و مادرش و نام مدرسه علوم دینی که او درآن تحصیل کرده بود را خواند.
همچنین نام دختر تاجر را که نمیدانست و
چیزهایی را که به هیچکس تا کنون نگفته بود ..
. پیرمرد گفت :من پادشاه سلیم هستم .
پسر وحشت زده و برآشفته پرسید : چرا یک پادشاه با یک چوپان صحبت می کند ؟
مرد گفت : به دلایل گوناگون . اما بگذار بگوئیم که تو در یافتن اسطوره فردی خود موفق شده ای .
دنباله دارد

Sunday, May 10, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت سوم ) - زری اصفهانی

مقدمه
قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

اګر او زمانی از صحرا های آندولس خسته میشد میتوانست ګوسفندان را بفروشد و به دریا برود و آنگاه که به اندازه کافی دریا را می دید همزمان با آن شهرها ی دیګر ، زنان و فرصت های دیګر برای خوشبخت شدن را هم شناخته بود
درحالیکه به منظره غروب می نګریست با خودش فکر کرد : من نمیتوانستم خد ار ا در مدرسه علوم دینی پیدا کنم .
هرجا که میتوانست ، راهی تازه را برای سفر پیدا میکرد . او هیچګاه قبلا به آن کلیسا ی مخروبه نیامده بود . هرچند بارها از آن قسمت ها ګذشته بود .
جهان عظیم بود و خستگی نا پذیر . او فقط باید می ګذاشت ګوسفندان اش برای مدتی براه خود بروند و او میتوانست بدنبال آنها چیزهای جالب تازه ای را کشف کند . مشکل این بود که آنها ( ګوسفندان ) حتی درنمی یافتند که درراهی تازه هرروز ګام می ګذاشتند . آنها نمی دیدند که چرا ګاه تازه است و فصل تغییر کرد ه است . تنها چیزی که آنها بدان می اندیشیدند غذا و آب بود .
پسر با تعجب فکر کرد که شاید همه ما همینطوریم . حتی من از زمانیکه دختر آن تاجر را ملاقات کرده ام به زنهای دیګر نیندیشیده ام . با نګاه کردن به خورشید حساب کرد که میتواند قبل از ظهر به تاریفا برسد . درآنجا او میتوانست کتابش را با یک کتاب قطورتر عوض کند بطری شرابش را پرکند . و موی سر و صورتش را اصلاح کند. او باید خودش را آماده ملاقات با دختر میکرد . نمیخواست به این فکر کند که امکان داشت چوپان دیګری با ګله ای بزرګتر از ګله او پیش از او به آنجا رسیده و از دختر خواستګاری کرده است .
همانطور که به وضعیت قرارګرفتن خورشید درآسمان می نګریست با خودش فکر کرد : امکان به حقیقت پیوستن یک رویا است که زندګی را جالب میسازد وبه سرعت ګام هایش افزود .
به ناګهان بیاد آورد که در دهکده تریفا زنی بود که میتوانست خواب ها را تعبیر کند.
*
زن پسررا به اتاقی در عقب خانه هدایت کرد . آن اتاق از اتاق نشیمن او بوسیله پرده ای از مهره های رنګی جدا شده بود.
وسایل اتاق شامل یک میز ، تصویر قلب مقدس عیسی ، و دوتا صندلی بود . .
زن نشست و به او هم ګفت که بنشیند
سپس هردو دست پسررا دردستهایش ګرفت و به آرامی شروع به دعا خواندن کرد .
دعای او شبیه دعا خوانی کولی ها بود . کولی ها هم سفر میکردند اما بدون ګوسفند . مردم میګفتند که آنها با حقه زدن به دیګران زندګیشان را میګذراندند.
همچنین ګفته میشد که آنها با شیطان ( ارواح پلید ) پیمان بسته اند و کودکان را میدزدند و به اردو ګاه های اسرارآمیز خود می برند و آنها را برده خود میکنند . وقتی که بچه بود تا حد مرګ از کولی ها می ترسید که نکند اورا بدزدند و آن ترس بچګی وقتی آن پیر زن دستهای اورا دردست ګرفت باز ګشت .
با خودش فکر کرد اما او قلب مقدس عیسی مسیح را دراینجا دارد و سعی کرد که خودش را آرام و مطمئن سازد .
نمیخواست که دستش لرزش پیدا کند و به پیرزن نشان دهد که می ترسد . دعای ( پدرما )را بی صدا خواند.
زن بدون اینکه چشم هایش را از دستهای پسر بردارد ګفت ؛ خیلی جالب است و بعد سکوت کرد .
پسر داشت عصبی میشد و دست هایش شروع به لرزیدن کردند .و زن آنرا احساس کرد و دستش را کنار کشید
درحالیکه از آمدن به آنجا پشیمان شده بود ګفت ؛ من نیامده بودم که تو برایم کف بینی کنی
فکرکرد بهتراست مزد پیرزن را بپردازد و بدون اینکه چیزی بیاموزد آنجا را ترک کند و فکر کرد که او زیادی به رویایی که تکرارشده بود اهمیت داده است
ُپیرزن ګفت ؛ تو آمده ای که درباره خواب هایت بدانی و خوابها زبان خدا هستند . وقتی که او با زبان ما سخن میګوید من میتوانم زبانش را ترجمه کنم اما اګر به زبان روح سخن ګوید تنها خود تو هستی که میتوانی آنرا درک کنی .
اما هرکدام که باشد من از تو به خاطر راهنمایی ام دستمزد خواهم ګرفت
پسرفکر کرد : یک حیله دیګر اما تصمیم ګرفت که شانس اش را آزمایش کند . چوپان همیشه شانس اش را درمورد ګرګ ها و خشکسالی آزمایش میکند و همین است که باعث میشود زندګی یک چوپان هیجان انګیز ګردد .
من آن خواب را دوبار دیده ام . خواب دیدم که من با ګوسفندانم دریک صحرا بودیم و در آنوقت یک کودک آمد وشروع کرد به بازی کردن با ګوسفندان . من دوست ندارم که مردم اینکار را بکنند چون ګوسفندان از غریبه ها می ترسند اما به نظرمیرسد که کودکان میتوانند بدون اینکه آنها را بترسانند با آنها بازی کنند . من نمیدانم چرا و نمیدانم چطور حیوانات سن آدم ها را تشخیص میدهند .
زن ګفت : درمورد رویایت بیشتر حرف بزن ! من باید برګردم وغذایم را بپزم و چون تو پول زیادی نداری که بپردازی منهم وقت زیادی را نمیتوانم بتو بدهم .
پسر تا حدی ناراحت ادامه داد :کودک مدت زیادی با کوسفندان من بازی کرد و ناګهان او دستهای مرا ګرفت و مرا به اهرام ثلاثه مصر منتقل کرد .
او لحظه ای صبرکرد تا ببیند که آیا زن میداند که اهرام ثلاثه مصر چه هستند ؟ اما زن چیز ی نګفت
و سپس دراهرام ثلاثه ، ( سه کلمه آخررا با طمانینه ګفت تازن بتواند بفهمد که او چه میګوید) ؛ کودک به من ګفت اګر تو اینجا بیایی یک ګنج پنها ن خواهی یافت اما وقتی میخواست محل دقیق ګنج را نشانم دهد درهردوبار من بیدار شدم .زن برای مدتی ساکت بود و بعد دوباره دستهای اورا دردستش ګرفت و آنها را بدقت بررسی کرد
زن ګفت من الان از تو هیچ پولی نمی ګیرم اما من یک دهم آن ګنج را میخواهم اګر که تو آنرا پیدا کردی
پسر با شادمانی خندید او حالا میتوانست کمی پول ذخیره کند تنها به خاطررویایی درمورد ګنج
او ګفت خب خواب را تعبیر کن
"اول برای من قسم بخور. قسم بخور که تو یک دهم از ګنج ات را درعوض چیزی که بتو میګویم به من خواهی داد ". چوپان قسم خورد که او اینکاررا خواهد کرد.
پیرزن از او خواست که دوباره درحالیکه به تصویر قلب مقدس عیسی نګاه میکند قسم بخورد
او ګفت این خوابی است به زبان جهان . من میتوانم آنرا تعبیرکنم اما تعبیرش بسیار مشکل است به این خاطراست که فکر میکند که بخشی ازآنچه تو خواهی یافت حق من است واین تعبیر من است
تو باید به اهرام ثلاثه درمصربروی . من هرګز درمورد آنها نشنیده ام اما اګر کودکی آنها را بتو نشان داده است یعنی آنها وجود دارند . درآنجا تو ګنجی خواهی یافت که ترا ثروتمند میکند
پسرمتعجب وسپس عصبانی شد . او نیاز نداشت که زن را برای این توصیه پیدا کند . بعد بیاد آورد که او نباید چیزی را به زن بپردازد
من نیازی به تلف کردن وقتم تنها برای این جواب نداشتم""
من به تو ګفتم که خواب تو خواب مشکلی بود
چیزهای ساده ای هستند درزدندگی که خارق العاده ترین چیزها هستند . فقط مردان خردمند میتوانند آنها را بفهمند
و چون من خردمند نیستم ، باید هنرهای دیگر را یاد میگرفتم مثل کف خوانی .
خب من چطور به مصر بروم؟ ""
من فقط رویا ها را تعبیر میکنم . من نمیدانم که چطور آنها را به واقعیت بدل کنم . به این خاطر من با ید با آنچه که دخترانم برای من تهیه میکنند زندگی کنم
و اگر من هرگز به مصر نرسیدم چه ؟
درآنصورت من پولی نخواهم گرفت و این اولین بار نخواهد بود .
وبه پسر گفت که آنجا را ترک کند. گفت که او همین حالا هم وقت زیادی را بری او تلف کرده است
پسر ناارحت شد و تصمیم گرفت که هیچگاه دیگر خواب هایش را باور نکند.
بیادش آمد که کارهای زیادی را باید انجام دهد . به بازار رفت تا چیزی بخورد کتابش را با یک کتاب بزرگتر معاوضه کرد و یک نیمکت در میدان یافت که توانست روی آن بنشیند وشرابی را که تازه خریده بود امتحان کند.
روز داغی بود و شراب خستگی اش را برطرف کرد . گوسفندان در دروازه شهر ، . دراصطبلی که بدوستی تعلق داشت بودند .
پسر افراد زیادی را درشهر میشناخت .و نیازی نداشت که همه وقتش را با انها بگذراند وقتی کسی افراد مشخصی را در هرروز می بیند همانطور که برای او در مدرسه علوم دینی بود آنها بتدریج جزیی از زندگی شخصی او میشوند و بعد آنها میخواهند که فرد عوض شود . اگر آن فرد آن گونه نباشد که آنها میخواهند، عصبانی میشوند . هرکسی به نظر میرسد که ایده روشنی دارد که دیگران چگونه باید زندگی شان را براه برند اما هیچکس درمورد خودش چنین ایده ای را ندارد . تصمیم گرفت که تا خورشید درآسمان پائین تر رود صبرکند پیش از اینکه گله اش را به صحرا برگرداند . سه روز دیگر با دختر تاجر خواهد بود .
شروع کرد کتابی را که خریده بود بخواند . اولین صفحه اش درمورد یک مراسم خاکسپاری صحبت میکرد . و نام های کسانی که در آن مراسم بودند به سختی قابل تلفظ بودند . فکر کرد اگر او یک وقت کتابی بنویسد درهر زمان فقط یک نفر را معرفی خواهد کرد که خواننده نگران از حفظ کردن نام های زیاد نباشد .
وقتی که سرانجام قادر شد که روی آنچه می خواند تمرکز پیدا کند از کتاب بیشتر خوشش آمد خاکسپاری دریک رزو برفی بود واز احساس سرد بودن خوشش آمد . همانطور که داشت کتابش را میخواند پیرمردی در کنارش نشست و سعی کرد که با ا و سر صحبت را باز کند .
پیرمرد درحالیکه به مردم در میدان اشاره میکرد پرسید . آنها چه میکنند؟
پسر با خشکی به نحوی که نشان دهد میخواهد حواسش را روی کتابش متمرکز کند گفت : دارند کار میکنند.
درحقیقت او داشت به این فکر میکرد که چطور گوسفندانش را درجلوی دختر تاجرپشم چینی کند تا او ببیند و بداند که او قادر به انجام کارهای مشکل است . او درتخیلش این صحنه را را چندین بار دیده بود .
دنباله دارد

Saturday, May 09, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت دوم ) - زری اصفهانی




ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت دوم ) - زری اصفهانی


پسر داستان هایی از مسافرت هایش را برای دخترمی گفت و هربار چشم های درخشان مراکشی دختر با ترس و تعجب گشاد تر میشدند .همچنان که زمان میگذشت پسر متوجه شد که آرزو میکند روز هرگز تمام نمی شد و پدردختر همچنان سرش شلوغ بو د و تا سه روز اورا منتظر نگاه میداشت .
او متوجه شد که چیزی را حس میکرد که هرگز تا کنون تجربه نکرده بود و آن اشتیاق زیستن دریک مکان برای همیشه ( با آن دختر بود) . با آن دختر و موهای سیاه پرکلاغی اش ،روزهای او هرگز شبیه هم نمی بودند
اما بلاخره تاجر ظاهر شد و از پسرخواست که پشم چهار گوسفند را برایش بچیند . پول پشم را پرداخت و از پسر خواست که سال بعد برگردد.
و حالا فقط چهار روز قبل از این بود که او به همان دهکده دوباره برگردد.
او هیجان زده بود و درعین حال نا آرام . شاید دختر تا کنون اورا فراموش کرده بود. چوپانان بسیاری از آن دهکده میگذشتند تا پشم ها ی گوسفندانشان را بفروشند
به گوسفندانش گفت . عیب ندارد من دختران دیگری را درجاهای دیگر میشناسم
اما درقلبش میدانست که برایش تنها آن دختر مهم بود و میدانست که چوپانان مثل دریانوردان و فروشندگان دوره گردهمیشه شهری را پیدا میکردند که درآن کسی بود که باعث میشد که آنها لذت سرگردانی و بی غمی را از یاد ببرند.
روز طلوع میکرد و چوپان گله اش را درمسیر آفتاب به پیش می برد . با خودش فکر کرد: آنها هیچوقت مجبور نیستند که درمورد چیزی تصمیم بگیرند شاید به همین خاطر است که آنها همیشه نزدیک به من می ایستند. تنها چیزی که برای گوسفندان اهمیت داشت غذا و آب بود . تا زمانی که پسر میدانست چگونه بهترین چراگاه ها را درآندلس بیابد ، آنها دوست او بودند. بله روزهایشان همه یکسان بود . با ساعات بی انتها درمیان طلوع و غروب خورشید و آنها هرگز کتابی را در جوانی خود نخوانده بودند و وقتی که پسر درمورد مناظر شهرها با آنها سخن میگفت چیزی نمی فهمیدند. آنها تنها با غذا و آب خوشحال بودند و سخاوتمندانه درعوض آن پشم خود و همراهی و گاه گاه هم گوشت خود را به او میدادند

پسر فکر کرد : اګر من امروز تبدیل به یک هیولا بشوم و یکی یکی آنها را بکشم تنها وقتی متوجه میشوند که تعداد زیادی ازآنها سربریده شده اند
آنها به من اعتماد کرده اند و از یاد برده اند که با غرایز خودشان سرکنند ( خطرات را درک کنند) . زیرا من آنها را بسوی غذا هدایت میکنم .
پسر از این افکار خودش تعجب کرده بود شاید کلیسا با درخت سیکامور که از درون آن رویید ه بود توسط ارواح تسخیر شده بود باعث شده بود که او همان رویای قبلی را دوباره درخواب ببیند . و همین باعث شده بود که نسبت به همرا هان مو من اش (ګوسفدان ) احساس خشم کند .
کمی از شرابی که از شام شب پیش اش مانده بود نوشید و بالا پوشش را بدور تن اش پیچید میدانست که تا چند ساعت دیګر که خورشید در وسط آسمان قرار ګیرد ګرما آنقدرزیاد خواهد شد که او نخواهد توانست ګله اش را از صحرا عبور دهد . هنګامی ازروز بود که همه مردم اسپانیا در تابستان ( بدلیل ګرمای روز ) می خوابیدند . ګرما تا هنګام فرود آمدن شب ادامه می یافت و تا آن هنګام او باید که بالا پوشش را همراه خود می برد . اما وقتی میخواست از سنګینی آن شکایت کند به خاطر آورد که به خاطر همین بالا پوش بود که او توانست سرمای صبح را تاب بیاورد . با خودش فکر کرد ما باید آمادګی تغییرات را داشته باشیم واز وزن و ګرمای بالا پوشش احساس قدردانی کرد . ,
وجود بالاپوش برای منظور و هدفی بود همانطور که او هم هدفی داشت
هدف او درزندګی سفر کردن بود و بعد از دوسال ګام زدن بر زمین های آندولس ُ او همه شهرهای منطقه را میشناخت . او میخواست که دردیدار دوباره اش ازآن دهکده برای آن دختر توضیح دهد که چګونه بود که یک چوپان ساده میتوانست بخواند و بګوید که او تا سن ۱۶ سالګی به یک مدرسه دینی میرفت . پد ر و مادرش میخواستند که او کشیش بشود و به این ترتیب مایه افتخار ی باشد برای خانواده ای ساده وکشاورز.
آنها بسختی کار میکردند تا فقط نان وآبی بدست آورند درست مثل ګوسفندان . او لاتین و اسپانیایی و دین شناسی آموخته بود . اما از زمانی که کودکی بیش نبود میخواست که جهان را بشناسد و این هدف برایش بسیار مهمتر از شناختن خدا و آموختن ګناهان انسان بود .دریک بعد ازظهر درملاقاتی که با خانواده اش داشت تمام شهامتش را جمع کرد تا به پدرش بګوید که او نمیخواست یک کشیش بشود و میخواست که سفر کند .
پدرش ګفت : پسرم ! مردم از همه جای جهان از این دهکده ګذشته اند . آنها به جستجوی چیزهای تازه میآیند ولی وقتی که اینجا را ترک میکنند در واقع همان آدم هایند که به اینجا و ارد شدند آنها از کوه بالا میروند تا قلعه را ببینند و آنها درانتها به این فکر میرسند که ګذشته بهتر از آنچه ما درحال حاضر داریم بود ه است . آنها موهای بور دارند و یا پوستی تیره اما در اصل شبیه همین هایی هستند که همین جا زندګی میکنند .
اما من دوست دارم قلعه ها وقصرهای شهرهای آنها را ببینم
پدرش ادامه داد : آن مردم وقتی سرزمین مارا می بینند میګویند که دوست دارند که تا همیشه اینجا زندګی کنند
پسر ګفت : خب من دوست دارم سرزمین آنها را ببینم و بدانم که چطور زندګی میکنند
پدرش ګفت : مردمی که به اینجا می آیند پول فراوانی برای خرج کردن دارند و توانایی مالی برای سفرکردن را دارند . درمیان ما تنها کسانی که میتوانند سفرکنند چو پانان هستند
؛ خب پس من چوپان خواهم شد .
پدرش دیګر چیزی نګفت
روز دیګر پدر کیسه کوچکی را به او داد که درآن سه سکه طلای اسپانیایی از دوران های قدیم بود .
من اینها را روزی درمزارع پیدا کردم میخواستم که بخشی از ارثیه تو باشد اما اکنون برای خریدن ګوسفندان ات آنها ر ا استفاده کن
ګله ات را به چرا ګاه ها ببر و روزی خواهی آموخت که روستا ی ما بهترین جا برای زیستن و زنان ما زیباترین زنان هستند
و پسررا دعا (تبرک) کرد
پسرتوانست درنګاه پدر نیز اشتیاق برای سفر کردن درجهان را ببیند
اشتیاقی که هنوز زنده بود ګرچه پدرش مجبور شده بود که آنرا برای سالیان طولانی درزیر بار تلاش برای تهیه آبی برای نوشیدن و غذایی برای خوردن و یک سرپناه همیشه یکسان برای خوابیدن شبها مدفون کند
افق به نرمی قرمز رنګ میشد و ناګهان خورشید ظاهر شد
افکار پسر به ګفتګو با پدرش برګشت و احساس شادی کرد
اوتا همین جا بسیاری مکان ها ، قصرها وقلعه ها را دیده بود و زنان زیبای زیادی را ملاقات کرده بود البته نه به زیبایی آن دختری که روزها منتظر دیدارش مانده بود
بالا پوشی از آن او بود ، . کتابی که میتوانست با کتاب دیګر معاوضه کند و ګله ای از ګوسفندان اما مهمتر ازهمه این بود که او میتوانست هرروز رویای خودش را زندگی کند

اګر او زمانی از صحرا های آندولس خسته میشد میتوانست ګوسفندان را بفروشد و به دریا برود

ادامه دارد


Friday, May 08, 2009

ترجمه کتاب کیمیا گر - اثر پائو لو کوئیلو -( قسمت اول ) - زری اصفهانی

نام پسر سانتیاګو بود هنګام غروب بود که ‌او با ګله ګوسپندانش به کلیسایی متروکه وارد شد
سقف کلیسا سالها بود که ویران شده بود . و یک سیاکمور ( درخت انجیر مصری ) عظیم درجایی که زمانی قفسه اشیا، مقدس قرار داشت روییده بود پسر تصمیم گرفت که شب را آنجا بگذراند . وقتی همه ګوسپندان از دروازه مخروبه کلیسا گذشتند ، چند تخته در برابر درواز ه ګذاشت تا از بیرون رفتن و ګم شدن ګوسفندان جلوګیری کند . درآن ناحیه ګرګی نبود اما یکباریکی از ګوسفندان در هنګام شب ګم شده بود و او مجبور شد که تمام روز بعد را درجستجوی آن بګذراند . کف زمین را با بالا پوشش جارو کرد و برروی زمین دراز کشید و کتابی را که تازه خواندنش را تمام کرده بود زیر سرش ګذاشت . به خودش ګفت که باید کتاب های قطورتری را شروع کند . آن کتابها دیرتر تمام میشدند و بالش های راحت تری را میساختند . هوا هنوز تاریک بود که بیدار شد با نګریستن به بالا میتوانست ستاره ها را از میان سقف نیمه مخروبه کلیسا ببیند. با خودش فکر کرد : میخواستم بیشتر بخوابم او بازهم همان رویای هفته پیش را درخواب دیده بود . و بازهم قبل از اینکه انتهای رویا را ببیند بیدار شده بود برخاست و چوب دستی اش را برداشت و شروع به بیدارکردن ګوسفندانی کرد که هنوز درخواب بودند . متوجه شد که همزمان با بیدار شدن خودش بیشتر ګوسفندان هم شروع به جنب و جوش کردند به نظر میرسید که یکنوع انرژی اسرار آمیز زندګی او را به زندګی ګوسفندان پیوند میزد ، ګوسفندانی که او دوسا ل ګذشته را در هدایت آنها بسوی غذا و آب در روستا های اطراف ګذرانده بود
با خودش زمزمه کرد : آنها آنقدر به من عادت کرده اندکه برنامه روزانه مرا میدانند برای یک لحظه به آنچه ګفته بود فکر کرد و متوجه شد که این ګفته میتوانست ازطرف دیګر هم درست باشد یعنی که این اوبود که به برنامه روزانه ګوسفندان خو ګرفته بود .
اما تعدادی ازآنها بود ند که وقت بیشتری را برای بیدارشدن از او ګرفتند. یکی یکی آنها را با چوبدستی اش تکان داد هرکدام را به اسمی صدا زد . او همیشه باور داشت که ګوسفندان میتوانند بفهمند اوچه میګوید وقت هایی بود که او قسمت هایی از کتاب هایش را که برروی او اثرګذاشته بودند برای آنها میخواند . یا برای آنها از شادی ها و تنهایی های یک چوٍپان در چرا گاه ها میګفت بعضی وقتها نظرخودش را درمورد چیزهایی که در دهات سرراهش دیده بود به آنها میګفت .
اما در چند روز ګذشته اوفقط درمورد یک چیز با آنها صحبت کرده بود . درمورد یک دختر ، دختر تاجری که دردهکده ای با فاصله چهارروز از آنها زندګی میکرد او فقط یک بار درسال گذشته در آن ده بود . تاجر صاحب یک مغازه خشکبار بود و همیشه از او میخواست که پشم ګوسفندان را درجلوی چشم او بچیند که تقلب نکند دوستی درمورد آن مغازه با او صحبت کرده بود و او ګوسفندانش را به آنجا برده بود
به تاجر ګفت که ا و نیاز دارد که میزانی پشم بفروشد مغازه شلوغ بود و تاجر ازا و خواست که تا بعد ازظهر صبر کند.

پسر روی پله های مغازه نشست و کتابی را از کیسه اش بیرون آورد .

صدای دختری را از پشت سرش شنید که ګفت ؛ من نمیدانستم که چوپان ها هم میتوانند بخوانند . دختر قیافه ای کاملا آندولسی داشت با آبشاری از ګیسوان سیاه و چشم هایی که بطورمبهم فاتحان مراکشی را بیاد میآورد. پسر جواب داد ؛ خب من معمولا از ګوسفندانم بیشتر از کتاب ها می آموزم

در طول دوساعتی که آنها صحبت میکردند او ګفت که دختر آن تاجر است واززندګی در ده حرف زد که هرروزش شبیه روزهای دیګر است . چوپان از روستاهای اندلس برای او ګفت و اخبار مربوط به شهرهای کوچک دیګری که او درآنها توقف کرده بود.

هم صحبتی با دختر تغییر خوش آیندی بود از هم صحبتی با ګوسفندان
یک بار دختر سؤال کرد چطور یاد ګرفتی که بخوانی ؟ پسر ګفت مثل هرکس دیګری درمدرسه .
خب اګر تو میتوانی بخوانی چرا فقط یک چوپان هستی؟ پسر جوابی را به هم بافت که به او امکان داد تا از جواب درست طفره رود . او مطمئن بود که دختر هرګز منظوراورا نخواهد فهمید ( اګر که او بدرستی به سؤالش پاسخ میداد ).

ادامه دارد


مقدمه کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو - ترجمه از زری اصفهانی